عرفان شادروان
عرفان شادروان
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

وقتی پیرتر بودم

در زندگی با مردم بیشماری ارتباط داریم. از نزدیکان و دوستانمان گرفته، تا رهگذرانی که با آن‌ها فقط یک لحظه چشم در چشم می‌شویم. برخی آدم‌ها که در خلال زندگی روزمره‌مان می‌بینیم، برای ما فرقی با درخت ندارند. در پیاده رو ایستاده‌اند و ما باید کمی مسیرمان را تغییر دهیم که با آن‌ها برخورد نکنیم. برخی را در مترو به خاطر این که نشسته‌اند در دل فحش می‌دهیم. برخی را اصلا نمی‌بینیم. تلاشی هم برای دیدنشان نمی‌کنیم.

Photo by mauro mora on Unsplash
Photo by mauro mora on Unsplash

اما من گاهی به خودم می‌آیم و به آدم‌ها به چشم انسان نگاه می‌کنم. به عنوان یک فرد. سعی می‌کنم از دید خودش به قضیه نگاه کنم. از این نظر که او هم زندگی می‌کند. داستان خودش را دارد. یک خودی دارد و همان طور که من با خودم فکر می‌کنم، او هم افکاری دارد. حقیقتی بیش از آن چه که به چشم می‌آید. آن که در پیاده رو ایستاده، بر خلاف درخت کناری‌اش، یک عمر خاطره و یک دنیا فکر و خیال درونش جریان دارد.

Photo by Fernando Rodrigues on Unsplash
Photo by Fernando Rodrigues on Unsplash

این دید مرا متعجب می‌کند. با رویکرد معمولم به شدت در تضاد است. درک کردن آدم‌ها، به این گونه، انرژی‌بر است و عادت به آن ندارم. برای همین چنین نگاهی برایم غیرمتعارف است. اما شگفتی آن بیشتر به شگفتی وجود انسان برمی‌گردد. این فکر که هر کسی به اندازهٔ خودِ من، فردیت دارد، مرا مبهوت می‌کند. من شاید کمی فردیت و شخصیت دوست صمیمی‌ام یا برادرم را ببینم. سرشت منحصر به فردشان را بشناسم. رویاهایشان، عقایدشان و خلق و خویشان را بپذیرم. وجودشان را درک کنم. اما آن موتور سواری که یک لحظه از جلوی چشمم می‌گذرد چه؟ او هم آدم است؟ بله! آن فردی که پشت چراغ قرمز بی‌دلیل بوغ می‌زند چه؟ ما معمولا از عمد این حقیقت را نادیده می‌گیریم. تلاش برای این که دنیا را از دید دیگران ببینم، می‌تواند ساعت‌ها مرا به فکر وادارد.

Photo by Rob Curran on Unsplash
Photo by Rob Curran on Unsplash

اول سعی می‌کنم همه را کنار هم در سرم تصور کنم. همهٔ فردیت‌های موجود را در یک نگاه ببینم. این که هر کسی که در این دنیا زندگی می‌کند، او هم فکر می‌کند. همین حرف بدیهی به شدت برایم شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد. وقتی به زندگی همهٔ افرادی که در این دنیا زندگی می‌کنند و زندگی کرده‌اند، از دید خودشان، از دید تک تک آدم‌ها، می‌نگرم، عظمت موضوع متحیرم می‌کند. به رویاهای یک خدمتکار کم سن و سال مصری در زمان فراعنه فکر می‌کنم؛ به استدلال‌های شخصی یک دلال مواد مخدر، شب قبل از خواب؛ به هیجان لحظه‌ای یک اسکی‌باز در حین اسکی آزاد. به زندگی شخصی فرماندهان جنگی در هر دو جبههٔ مقابل. و به شخصیت آدم‌هایی که در زندگی روزمره‌ام می‌بینم. بعد از عظمت موضوع، حس کوچک بودن و خواری شدیدی در من پدید می‌آید.  من چیزی بیش از بقیه نیستم. این برنامه‌های دور و دراز من، تصوراتم و حتی همین کلی نگری‌هایم، در این اقیانوس زندگی‌های زیسته‌شده روی این کره خاکی، به اندازهٔ یک قطره هم نیست.

Photo by Matthew Henry on Unsplash
Photo by Matthew Henry on Unsplash

اما این جا متوقف نمی‌شوم. کار جالب‌تری که می‌کنم، این است که خودم را واقعا بگذارم جای دیگر افراد. در واقع آینده‌ام را در آن‌ها تجسم کنم. چون قضیه شخصی است، این جا موارد انتخابی به مردهای بزرگ‌تر از خودم محدود می‌شود. خودم را به جای مرد میانسالی که از در اتوبوس وارد می‌شود می‌بینم. سعی می‌کنم از دریچهٔ ظاهرش، به وجودش بخزم و تمامش را تسخیر کنم. سپس نگاهی دقیق‌تر به اطراف بیاندازم. به این فکر می‌کنم من در آن سن چرا هنوز دارم از اتوبوس فکر استفاده می‌کنم؟ چرا چنین پیرهنی را با چنان شلواری پوشیده‌ام؟ چه شده که این قدر خستگی در چهره‌ام موج می‌زند؟ نه این که فقط به سوال‌ها فکر کنم. واقعا سعی می‌کنم جواب آن‌ها را بیابم و یک زندگی منطقی را براساس شواهد برای خودم متصور شوم. بچه‌تر که بودم، جوان‌ها گزینه‌های ثابتم بودند. مثلا می‌گفتم من وقتی بزرگ شوم، تیپ و قیافه‌ام شبیه این خواهد بود. یا هدستی شبیه آن خواهم خرید اما صدایش را کمتر می‌کنم. افکار سطحی‌تر بود. اما حالا غالبا پیرمردها خوراک تفکرم را فراهم می‌کنند. توجه به گذر عمر و کهولت و در ادامه مرگی قطعی، مکمل خوبی برای این بازی‌های ذهنی است. سوالاتم را کمی جدی‌تر مطرح می‌کنم. اولین سوال این است که من در آن سن چه کاری دارم که از خانه زدم بیرون؟ در آن زمان هدفم از زندگی چیست؟‌چرا هنوز در تهران زندگی می‌کنم؟ به چه چیزی وابسته شده‌ام؟ بعد برای هر کدام جوابی میابم و داستانی سر هم می‌کنم. قشنگ پیری‌ام را زندگی می‌کنم.

Image by Mihai Paraschiv from Pixabay
Image by Mihai Paraschiv from Pixabay
مثلا یک بار برای دیدن دخترم به تهران آمده بودم. به خانه‌اش سر زده بودم اما نوه‌هایم خیلی با منِ کم حرف و کم حوصله ارتباط برقرار نمی‌کردند. شب قبلش غمگین‌ترین شام زندگی‌ام را لقمه لقمه از گلو پایین فرستادم. حتی تلاش‌های دخترم برای شکستن جوِ سردِ مسبتد، موثر واقع نشد و سکوت تک تک جمله‌هایش را بلعید. صبح قبل از این که بقیه از خواب بیدار شوند از خانه زده بودم بیرون. بی‌دلیل و بی‌هدف. قبل از بیرون زدن کمی پول که با خود آورده بودم و فکر می‌کردم می‌تواند کمکی برای دخترم باشد را گذاشته بودم زیر رومیزی. رویم نمی‌شد که آن مبلغ که به زحمت جمع کرده بودم را صراحتا به دخترم بدهم. چرا که بعد از دیدن خرج و مخارجشان، متوجه شده بودم که آن مبلغ خرج چند روزشان را هم کفاف ندهد. و اصلا نیازی به آن نداشتند و حتما از قبول آن سرباز می‌زد و فکر این را نمی‌کرد که اگر آن را بگیرد دل من پیرمرد شاد می‌شود؛ از این احساس که هنوز هم می‌توانم به دردی بخورم. باری… از خانه به سمت مقصدی نامعلوم متواری شده بودم. در میانه‌های راه به خودم آمدم و دیدم بی‌آن که حواسم باشد، از پنجرهٔ بی‌آرتی به ردیف درخت‌های کنار اتوبان نگاه می‌کنم. هیچ فکر و خیالی در سرم نمی‌گذشت. فقط نگاه می‌کردم. کنارم هم یک پسرک جوان نشسته بود. فهمیدم بی‌آن که بدانم، دارم به سمت ترمینال می‌روم. اصلا دلم نمی‌خواست که بدون خداحافظی برگردم. دخترم حتما ناراحت می‌شد و این مرا می‌آزرد. پس حالا کجا داشتم می‌رفتم؟ اشک در چشمانم جمع شد و از این بلاتکلیفی خودم احساس حقارت کردم. نگذاشتم اشکم جاری شود. در نطفه خفه‌اش کردم. مثل بیست‌سال گذشته.

حالا همیشه هم زندگی‌ام این قدر تیره و تار نیست. همین که بارها و بارها پیری‌ات را زندگی کنی، دیدت را بازتر می‌کند. وقتی پیر می‌شوی به این فکر می‌کنی که این همه که دویدی ارزشش را داشت؟ چه چیزهایی را با شادی به خاطر می‌آوری و حسرت چه چیزهایی را می‌خوری؟ و خیلی چیزهای دیگر که باید از سرتان بگذرد. به زبان خودتان. این که من این جا بنویسم فایده ندارد. در لابه‌لای روزمرگی‌تان، گاهی صدای آهنگ هندزفری را متوقف کنید، چشمتان را در اطراف بگردانید و خودتان را پیدا کنید. بگذارید ذهنتان بپرد و رها شود. برود و یک زندگی را تجربه کند و بیاید. برایتان سوغاتی‌های خوبی خواهد آورد. فقط اگر مثل من در مترو و اتوبوس چنین کاری را کردید، حواستان باشد که ایستگاه خودتان را، ایستگاه خودِ فعلیتان را، رد نکنید.

تفکرداستانزندگیخیالنوشتن
من دارم برای نوشتن تمرین می‌کنم و این جا مکانی برای دور ریختن یادداشت‌هایی است که باید بروند تا جا برای نوشته‌های بهتر باز شود. پس ممنون می‌شوم اگر اشتباهاتم را به من هدیه دهید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید