بسم خالقِ بخشاینده و مهر
داستانی از کوچه پس کوچه های ذهنم، بی اسم و نام!
من زود گریه م میگیره. برعکسِ قیافه و ظاهرِ خشن و سختم، دلی نازک و نارنجی دارم. هر وقت که مشکلی پیش بیاد، اتفاقات تلخی واسم بیفته_سه کار_میکنم تا آروم بشم، اول گریه میکنم، دوم مینویسم که این نوشتنه بیشتر بخاطر مشکلِ زیاد فکر کردن هست، سوم میرم پیشِ رفیقم_جیو_تا ازش مواد بگیرم!
جیو یکی از سلاطینِ تولید کننده های مواد سازِ محلهٔ ما_سازل گرو_و محله های اطراف هست که جنس های دست ساز و اعلای درجه که تولید و توزیع میکنه. تا به الان که از جنساش استعلام کردم، عالیه عالی بوده. و همین موردِ آخر باعث شد که من از سال 2024میلادی به سال 2012 میلادی برم!
محلهٔ ما به محلهٔ افسرده ها معروفه، خیلی ها هم نیستن، بعضیاشون شتافتن به دیار باقی، بعضیا هم رفتن به شهر و محله های دیگه که موقعیت های شغلی خوب_رفاه_امنیت_خونه های آنچنانی و... دارند. و ما یه عده خلافکار و افسرده موندیم که هر روز توو گندِ کثافت مواد و جنایت می لولیم و توو یه کابوس لعنتی و زشت زندگی میکنیم که نه بلکه زنده ایم فقط!
منم میخواستم برم منتها نشد نه اینکه نشه یا نخوام بلکه دلیل و انگیزهٔ محکمی برای موندن توو این باتلاق داشتم، لورا. دختری خوشگل با چشایی معصوم و بینهایت زیبا، آدم از دیدنش سیر نمیشه، مثلِ یه اثر هنریه ناب میمونه، مثلِ یه گلوله که صاف وسطِ قلبم خورده و درآوردنش باعثِ مرگم میشه، مثلِ هیچ مثالی نیست! خاص و زیبا ولی پول، همهٔ خاص ها را عام میکنه! پول، همه رو تغییر میده، بد رو، خوب_خوب رو، بد_زشت رو، زیبا_زیبا رو، زشت_عاشق رو، وفادارتر_معشوق رو، بی وفا! آره پول همه چیو همه کس رو تغییر میده و عوض میکنه حتی اونایی که جونتو قسم خوردن که اصلا نرن و تنهات نزارن، حتی اونایی که مورد اعتمادترینت هستن، شاید بعضیا با من مخالف باشن، نمیدونم ولی نظرِ من همینه، یا شاید اشتباه میکنم ولی درست! بله دوستان همین چرکِ کفِ دست باعث شد اونی که دوسش دارم و عاشقشم، بخاطرش توو این باتلاق گند کثافت سگ دو میزنم ث تلاش میکنم، رفت و منو تنهام گذاشت، دنیا آوار شد رو سرم، قلبم مرد، روحم خشکید، حالم که اینطور شد گفتم پس بزار لااقل این لاشه، جسمِ سرد و بی حس هم با مواد و تیغ و دار و... خلاص بشه و به دیار باقی بشتابه! آره بعضیا مثل من خودشون میخوان و میرن به دیار باقی، بعضیا رو هم دیار باقی واسشون یه قاصد میفرسته و میبره!
بعد اون شب که دنیا رو سرم آوار شد، انقد گریه کردم و کاغذ خط خطی و مچاله کردم که باز حالم خوب نشد، باز آروم نشدم، هنوز روحم درد میکرد و تنمو له میکرد، برای همین بعد کلی ناچاری رفتم سراغ جیو، انقد حالم خراب بود که فکرم کار نمیکرد و تنها خواسته م این بود که بخوابم، برای همیشه، برای مدت طولانی، بهش گفتم یکی از بهترین و خطرناک ترین جنسشو بهم بده، طوریکه سه پنچ ماه یا شایدم ده سالی به خواب برم، لبخندی زد و گفت: پسر اینی رو که تو میگی یه سری عوارض جانبی هم داره اشکالی نداره؟! منم توو دلم خندیدم و گفت بیخیال بابا دیگه عوارضش بدتر از حالم نیست که، من: نه اشکالی نداره بدش که حالم خرابه. جیو هم همینطور که داشت درباره جنس و عوارضش حرف میزد و میخواست منصرفم کنه ولی دید که کوتاه نمیام بلند شد و از زیرِ تختش یه جعبهٔ بزرگِ چوبی درآورد که روش نوشته بود: خطرناک، لطفا دست نزنید! با کلیدی که از توو جیب مخفیه شلوارش بود قفلشو باز کرد و یه بسته نقل درآورد و گفت: چه طعمی میخوای، لیمویی، دارچینی، توت فرنگی، کاکائویی،... همینطوری داشت انواع طعم رو میگفت که منم حوصله م سر رفت و گفتم: فرقی نمیکنه لیموییش رو بده، راستش اینا رو گفتی عوارض جانبی دارن، این نقلا دردمو دوا میکنن مطمئنی؟! با صدای بلند شروع کرد به خندیدن، از اون خنده های رومخ تا جاییکه نفس کم آورد و یه سرفه ای کرد و صداشو صاف کرد و گفت: خیلی بامزهای پسر، بیا بگیر فقط یادت باشه من بهت گفته بودم اینو نزنی چون رفیقمی گفتم معمولا به کسی نمیگم، مواظب. خودت باش.
منم مواد رو گرفتم و سریع رفتم پشتِ بومِ خونهٔ کوچیکِ کثیفم و بعد کلی دودلی و فکر کردن به حرفهای جیو و هشدارهاش؛ شکلات رو خوردم اولش طعم ترش لیموییش خیلی خوشمزه بود ولی کم کم بعدش زبونم تلخِ تلخِ تلخ شد، این تلخی درون تمومِ جسمم اثر و قاطی کرد، شروع به خارش کرد و تنم مور مور شد، دیگه کنترل خودمو نداشتمو تحتِ تاثیر اون مواد مدت طولانی داشتم میرقصیدم و دری وری میگفتم تا وقتیکه خسته شدم و نمیدونم از بالای پشت بوم افتادم پایین یا نه ولی چشام تار شدن و بیهوش شدم یا شاید هم مردم....!
ادامه دارد...