!! نوشته های لحظه ای و پراکنده!!
میتونی بهم نگاه کنی تا دیر نشده؛
حتی از پشت میله ها،
حتی از گوشهٔ چشم، یواشکی.
فقط چشماتو به روی من، نبند!
...
نگاهم کن تا زنده شوم. یادت باشد؛ آن زمان که چشمانت را به رویم بستی، مُردم!
...
میتوانی بلند شوی در خوابِ من_بشوری چشمهایت را با آبِ تن./و بوسه ای بزنی بر لبِ زخمی_بر صورت ماه غمزده در شبِ سختی./میتوانی واژهٔ «جنگ» را در دفترت بکاری و قصهٔ «صلح» برداشت کنی_میتوانی در ظرافتِ رقصِ یک پروانه،«سوختن» را درخواست کنی./روشن شوی در ظلمتِ نور_از نزدیک شوی به دور... خیره به لحظه ای که در آینده اتفاق میافتد_به لحظهای که، جرقهٔ فاصله به آتش جدایی میخورد./میتوانی از همین حالا جلوی «صدها، سد» باایستی_بپری از بالای یک پنجره به درونِ باغِ وصال./میتوانی مرا با خودت ببری به رویای بیدار، به دنیای گیتار.!!!/میتوانی بهتر از این حتی بروی_پر سروصدا و پر زرق و برق!
...
آشنای غریبه، بگذر از خیالم یا خودِ واقعیت را به من نشان نده؛ از تو چنین «انتظارها» نداشتم!
...
در این هشت ماه عاشقی یاد گرفتم که هرچقدر بیشتر پیله کنی، دیرتر پروانه میشوی و پرواز میکنی. هرچقدر بیشتر شعر بنویسی برای یک نفر، کمتر خوانده میشوی، هرچقدر زودتر اعتراف کنی حست را، دیرتر باور کرده میشوی، هرچقدر بیشتر تلاش کنی و سفت و سخت در رسیدن به یکی قدم برداری، زودتر او می رود از پیشت. باید زیاد در دسترس نبود، باید زیاد چنگ نزد به دامن یک نفر، بعضی وقتها باید واقعا صبر کرد و کم شد!
...
خیلی ها برنامه های خفن زیادی دارن و قراره در آینده بترکونن ولی میبینی که فردا خودشون ترکیدن. توو این هشت ماه یه چیز دیگه ای که یاد گرفتم اینه که اون برنامه های خفن رو همین حالا باید اجرا کرد و همین حالا باید ترکوند، قبل اینکه بترکی، بترکون.
...
میری میری، بی اینکه به فکر دلم باشی
میری میری، روی تنم زخم میشی یه نقاشی!
میری میری، با تموم خوشی ها_می گیری فاصله.
میری میری، از خودت میزاری فقط چندتا خاطره.
میری میری، رفتنت یه شعر آسیب دیده میشه توی دفترم.
میری میری، از پیشم ولی هیچوقت نمی پری از هوش و سرم.
میری میری، منو با خودت میبری، حال هیچم!
میری میری، اون دورا سرزنده، من تنهایی اینجا خاک میشم.../با چند حس مرده_با چند فکر گوه که؛/ شدن کابوسِ من_خاموشیه فانوسِ من؛/ غمانگیز تر از بارونِ شب_من محبوس تو دنیای وارونه ام.
میری میری، بی خبر و خدافزی
حق من ولی اینجور رفتن، خدایی، نیست.
میری تو ولی میری که میری!
...
یادت باشه که؛ یارت عاشقه
عاشق چشمون سیاهت؛
بوسه های پنهون خیالت.
عاشق حرفهای رنگی و شیرینت؛
دفتر شعرِ لمس های دیرینت.
یادت باشه که؛ یارت عاشقه
عاشق تو، عاشق تو، عاشق تو و عاشق تو!
واژهٔ صلح، لالهٔ صبح، آیهٔ پل، شانهٔ گل و صادقِ نو!
...
میتونست بهتر از این باشه، قصهٔ ما.
رفتی تباه کردی جوونیمو
روتنم هر خاطرهت، کبودی شد.
رفتی خراب کردی همه برنامههامو
روحمو نجات نمیده حتی دستای بارون.
هیجان و خوشیو گرفتی ازم تو
رفتی، برنگردم پیشم دیگه اصن تو
دیگه عادت کردم به تنهاییم
رومن تاثیری ندارن حرفات هیچ
رفتی برنگرد نه دیگه خیلی دیره
جایی واسه تو، توو قلبم بیبی نیستش!
هرچی بود بین ما
شد تموم، حیفِ آ.
رسیدیم دیگه به
آخر قصه ما؛
یه پایانِ غمگین
بدون حس شاد.... ي!
یادت باشه اونو داری منو نه
این تو بودی که کردی منو ترک
رفتی بی خبر از پیش من
حالا که از صورتم پریده رنگ
رو سرم هر شب، ابر میشه غم
بخاطر چشایی که به روم بستی
ملخک یه بار برای همیشه جستی
یادت باشه تو زدی زیر همه حرفات
همش نقش و الکی بودن نمه اشکات.