دست بلند کرد برای ماشین زرد رنگ..
ماشین ایستاد
با عجله اما آرام نشست و آدرس را گفت
مدام به ساعت مچی قدیمی اش نگاه می کرد
به راه پر ترافیک
به ماشین ها و مردم..
دلش آشوب بود یا نه نمیدانست
فقط دلش میخواست زودتر برسد..
پیاده که شد راه کوچه پس کوچه را پیش گرفت
از مغازه های کوچک گذشت
از کنار فوتبال پسران و خاله بازی دختران
از کوچه های خانه آجری... از همه گذشت
خانه ها کاهگلی میشدند و قدم هایش آرام تر..
به خانه ای با ورودی متفاوت رسید
در قهوه ای رنگ آهنی رنگ و رو رفته ای داشت
زنگ کوچک را فشرد و منتظر ایستاد
در که باز شد پسرش را دید
چهره اش مثل همیشه بود
یعنی این پسر همیشه چهره اش همین بود
اخم و ناراحتی و خنده و شادی اش فرق خاصی نداشت
سلام کرد و وارد شد
کمی انگار چشمان پسرش فرق داشت اما توجهی نکرد
باید همسر عزیزش را می دید
پس از چند روز به هوش آمده بود
وقتی وارد اتاق شد دخترش کنار تخت مادر ایستاده بود و
بی صدا اشک میریخت
نگاهش که به پدرش افتاد اشک هایش شدت گرفت و
صدای هق هقی که گلویش را خفه کرده بود..
تا میخواست چیزی بگوید مادرش چشم گشود
به پدرش نگاهی کرد و رفت
با چشم رفتن دخترش را نظاره گر بود
به همسرش نگاهی کرد و با لبخندش به سمتش رفت
: درد و بلات بخوره تو سر من... الهی ک نبینم اینطوری رو تخت بیوفتی.. بلاخره انتظارمونو تموم کردی.. دخترت و دیدی از خوشحالی چ اشکی میریخت؟ آخ دلم لک زده برا ی خنده ازت.. میدونی چن وقته منو ول کردی و گرفتی خوابیدی؟ میدونی چن وقته دستمو نگرفتی؟ دلت برام کباب نی؟ پاشو نور چشم.. پاشو چراغ خونه.. گرمای این خونه از توعه خانوم.. بلند شو.. دلت ب حالم نسوخت اخه؟
زن نگاهی کرد..
با صدایی سرد اما مصمم رگبار ب قلب مرد بسته بود
فقط با چند کلمه..
چیزی یادم نمیاد!
آوار بود؟
چه بود ک بر سر مرد آمد؟
هرچه که بود
گویی در لحظه او را پیرترین مرد جهان کرد..
اما نگاهش هنوز امید بود
فقط یک جمله گفت..
اما من خوب یادمه...
نویسنده "vafa" وفا
#shahab_sang