شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

شب بیست و پنجم" یا "دستهایش"

شهی، صبحش را با تلفن مادرش آغاز می‌کند و قهوه. در واتس اپ گوش می‌سپارد به صدای فریبا جانش، که گاهی چای می‌خورد، گاهی کتلت درست می‌کند. گوش می‌کند به صدای خانه‌شان در تهران، به زنگ تلفن خانه‌شان، به صدای آکاردئون‌زن محل و به صدای تلویزیون خانه.

زندگی در خانه‌ی کوچه ی شورشی در جریان است. ساعت هفت عصر است و سریال محبوب فریبا جان شروع می‌شود و وقت خداحافظی از مامان و پریدن به روشنایی روز جکسونویل است.

هوا آفتاب است. هر روز به غایت آفتاب است. شبیه نقاشی‌هایی است که شسلی از خورشید می‌کشید، سوزان، زرد، گرم، با شعاع‌های تیز. شسلی در نقاشی‌هایش همیشه کوه می‌کشید. کوه‌های تیز با یک تپه برف کوچک. اینجا زمین صاف است و سه سال است برف ندیده‌ام. اینجا سر‌بالایی ندارد، سر‌پایینی هم ندارد، کوچه‌ی برفی ندارد و هیچ جا پایت لیز نمی‌خورد. تا دلت بخواهد زمین صاف دارد برای دوچرخه‌سواری.

شسلی ده ساله بود که صاحب راکت بدمینتون شد. روزگاری اگر تاریخ‌نگاران و جامعه‌شناسان، رفتارشناسی سیزده بدر همدانیان را بررسی کنند، به عنصری تکرار شونده برخورد می‌کنند. بدمینتون. در شهری که اگر یادتان باشد گفتم "یا باده، یا بورانه، یا ماه رمضانه" گاهی هم هر سه باهم.

آما، نه من، نه همشهریانم، دست از کوشش برنداشتیم، مدام بدمینتونمان را بردیم دشت و صحرا و با سماجت توپ را در هوا پرتاب کردیم و قبل از ضربه زدن، باد موذی کنفمان کرد.

اینجا، در این شهر مسطح، کم باد و آفتابی، ندیدم کسی بدمینتون بازی کند. تنیس چرا، بدمینتون نه! این هم یک خوراک مغزی جدید برای فکر کردن آخر شب ها!

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبمامانبدمینتونهمدان
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید