موضوع مدیتیشن امروز برنامهی Calm، نقاب بود. این که چطور بابت مقبولیت اجتماعی، به چیزی وانمود میکنیم که نیستیم.
فکر میکنم، بخشی از انتخاب این نقابها، هر چند ممکن است ناخودآگاه یا حتی تصادفی به نظر بیاید، اختیاری است. ما نقاب میزنیم، بابت پنهان کردن آنچه از نمایشش میترسیم. مثلن ترس از دلبسته شدن را با نقاب دلدار صورت سنگی، پنهان میکنیم. وانمود میکنیم رمانتیک و عاشقپیشه نیستیم.
یا، یک مثال دیگر. من در ارتباط با معلمهایم، گافهای بیشتری در مکالمهی انگلیسی میدهم. دانش زبانیام را پنهان میکنم و از منافع دانشجوی خارجی استفاده میکنم. چرا؟ چون میترسم با نمایش حداکثر توانم در انکلیسی، که همچنان در حد یک انگلیسیزبان زادهی این کشور نیست، سطح توقع معلمانم را بالا ببرم و اجازهی اشتباه کردن نداشته باشم.
ممکن است به نظر جنونآمیز بیاید. ولی حقیقت است.
نقاب دیگری که مدتی است کلافهام کرده، چهرهی خوشاخلاق، طناز و معاشرتیام است.
من هم گاهی حوصلهی هیچ بنیبشری را ندارم و از بد یا خوب روزگار ممکن است با جماعتی در حال معاشرت باشم. مثل همین سه روز پیش، در کافه. دلم میخواست دیگر با کسی حرف نزنم، اما اطرافیانم حیرتزده از سکوت من، میپرسیدند حالت خوش است؟
این ما هستیم، که از خودمان برای دنیای اطراف، تصویر میسازیم و گاه چنان دچارش می شویم که یادمان می رود، این فقط یک تصویر است.
اوضاع چطور است؟ کم خوابی داشتم دو شب گذشته، کافیین زیاد، مسکن و نزدیک شدن پیاماس(که مفصل در شبهای پیشرو از آن خواهم نوشت. رنجی که به طور معمول، در میانهی سیکل هورمونی ماهانه یقهی من و باقی جامعهی زنان را میگیرد.)
هفتهی دیگر مسافرم. به مقصد شمال. امشب، چمدانم را از دل کمد بیرون کشیدم و چند تکه لباس را در آن جا دادم. فکر میکنم، به اینکه به فاصلهی دو ماه، دوباره دوستانی را میبینم که تازه در این سرزمین پنجاه ستاره یافتهام. نقابی با خود نمیبرم و بیواسطه به دیدارشان میروم.
امشب، دفتر نوزدهم خاطراتم را هم تمام کردم و به آداب همیشگی، گشتم و در دفاتر ثبت احوالات موجود قبلی، ماه اکتبر را پیدا کردم.
اکتبر ۲۰۱۷
چمدان نیمه بازم، گوشهی اتاقم در خانهی خیابان نیلوفر، دهن باز نشسته بود. از شغل هفت، هشت سالهام بیرون زدم، با یک کارتن سررسید و ماگ و هارد و پوستر سال ۲۰۱۵ کن. همین که حالا این شکلی گوشهی دیوار جا خوش کرده است.
منتظر ویزای توریستی امریکایم بودم و در دفترم نوشتهام، شاید بخواهم آمریکا زندگی کنم.
اکتبر ۲۰۱۸
حالم دگرگون است. بعد از شش ماه زندگی در آمریکا، برگشتهام ایران، تهرانم. برای خداحافظی و انجام مناسک مهاجرت. بین خرید ادویه، دکتر چشم، مهمانی و کباب ترش تاب میخورم. میدانم که میروم و نمیدانم کی برمیگردم. وحشت، هیجان، شوق و امیدواری.
اکتبر ۲۰۱۹
از مشقهایم ترسیدهام. جزوهی روانشناسی ندارم، کلاس فیلمبرداری داریم و در کلاس فیلمنامهنویسی، قصه میخوانم. در آستانهی اقدام برای پذیرش مقطع فوق لیسانسم هستم و با آن مرد خوشاخلاق استودیو سهبعدی دلبری پیشه کردهایم.
اکتبر ۲۰۲۰
پذیرش و بورسیهام درست شد. هیچ کدام از نگرانیها و وسواسهایی که آن روزها نوشتم، نه دردسر شدند و زمان، جادوگر بزرگ، راه انتخاب را برایم باز گذاشت.
در ذهن سی و یک سالهام، چه میگذرد؟
خوب گوش کن، شهریار.
دویست و چهار شب پیش، تو وارد شدی. با شنل پادشاهی و تاج گوهرنشان. من تو را ساختم، از جنس شنیدن، مهر و میل به تغییر.
من شدم شهرزادِ شهریاری که خود، هم درد شد و هم درمان. لابد آن عشقی که با شنیدن هزار و یک شب، در دل هر جنبندهای جان میگیرد، از جنس عادت است و ترس از دست دادن عادت.
شهریار، میترسد عادت قصه شنیدن از سرش بیافتد و شهرزاد، در هزارتوی روایت تنهایش بگذارد.
شهرزاد، میترسد عادت نفس کشیدن و کلمه دوختن را با پیچ غلط در قصه گم کند و سر خویش به دار دهد.
دوستی میگفت، دلم میخواست شهریار باشم، با این قصههایی که مینویسی.
گفتمش، من هم دلم میخواست شهریار باشم، که شهرزادم اینطور برایم بخواند، شب را، روز را، هنوز را.