این ماییم و آریای سبز ما، که چهار گوشهی ایران را با ما دید. از آستارا تا بیرجند تا کرمان تا بوشهر.
در مجموع سفرهای استانی با آریا، که اکثرن در زیر سن هفت سالگیم اتفاق افتاد، من، مدام بغل عزیزانم بودم و هر چه یادم مانده، خوشی است و لذت و امنیت. هر جای این سفر که بگویی ما کباب درست کردیم و هر جای این سفر که بگویی ما حرف میزدیم و قصه و حکایت میشنیدیم.
بابا و داییها، به نوبت رانندگی میکردند و من و پدری و مادرجون و مامان عقب مینشستیم.
خوشبختترین بچهی دنیا چه دارد؟ یک ذهن بازیگوش و بزرگسالانی که در این سرخوشی همراهش میشوند.
من دختر کوهستانم. وقتی به تونلهایی که در دل کوه کنده بودند، میرسیدیم، شوق مرا میگرفت و کیف میکردم که تونل!
دایی شهاب، بازیای ساخت که در آن با نوار کاستهای داخل ماشین، با آقای تونلساز تماس میگرفت و میگفت: آقای تونلساز، واسه شهرزاد یه تونل بساز!
میدانی دنیا در دستان کوچک من بود وقتی تونلها برای من ساخته میشدند؟
از آنجایی که در طول مسیر، تعداد تونلها محدود بود و تقاضای من بالا، دایی شهاب، دنیای خیالی مرا ارتقا داد. چطور؟
با آن قد نیموجبی و سن اندک، من توانایی خواندن تابلوی به تونل نزدیک میشوید را نداشتم و نمیدانستم جهان واقعن به محور دل من نمیچرخد. دایی شهاب، از چند صد متری جلوتر، تابلو را که میدید میگفت تونلت آمادست. من فریاد شادی سر میدادم. ساعتها و کیلومترهای بعدی بیتونل را بدین سان سر میکردیم: من بهانهی تونل میگرفتم. دایی شهاب با کاستها به آقای تونلساز زنگ میزد و به من میگفت که الان در حال تونل ساختن در مشهد، کرج یا شیراز است و خودش را زود میرساند.
هر کدام از ما با نعمتی بزرگ شدیم. من، خوشاقبال بودم که پرندهی خیالم را پرواز دادم و خانوادهام، با بازیگوشیهایم همراه شدند.
تولد امسالم، دایی شهاب برایم این نقاشی را فرستاد:
میبینید؟ ماییم. من و دایی شاهاب. پدری زنده است. نخ دور کباب کوبیدهها میبندد که خوب به هم دست بدهند. بابا و دایی امیر ذغال باد میزنند. مادرجون سفره میچیند و شک ندارم در کیفش از آن آجیلهای مشگلگشای سفره نذری دارد. شروین کوچولو تازه به دنیا آمده و بغل مامان است که گیسهایش را یک وری انداخته روی شانهاش، مثل کاری که من با موهایم میکنم وقتی خیلی دلم فریبا جانم را میخواهد.
من، شسلی کوچک اما، امن امن امنم. در بغل دایی شاهاب. عروسکم ناتاشا را دست دارم و خوشحالترین بچهی دنیام.
هر دفعه به این نقاشی فکر میکنم، قلبم و اشکهایم فشرده میشود. نه فقط از دلتنگی، از یادآوری آن همه عشق و خوشبختی.
چند سال بعدتر که شروین به دنیا آمد و فسقلیای شد برای خودش، در مسیر بوشهر بودیم. از همدان رفتیم تهران، اصفهان، شیراز و مقصد بوشهر. دایی شهاب، قبل رسیدن به تونل گفت شروین بگم به آقای تونلساز واست تونل بسازه؟ شروین جواب داد دایی خودم دیدم تابلو رو!
هیچ دو بچهای شبیه نیستند. شروین چهار ساله، قصهی تونلساز را دوست نداشت. من سی و دو ساله، هنوز هم در جادهنوردیهایم با آقای تونلساز، تلهپاتی میکنم.
قصه کوتاه:
آقای تونلساز، اگه راس میگی
یه تونل بساز از اینجا به در خونه مادرجون، حیاط، زیر درخت زردآلوی همسن خودم!