گفتمش، دوست من، بده از لوازم آرایشت استفاده کنم. ماتیک ۲۴ ساعته زدم و شدم آدم جدید.
چنان ذهنم آشفته است، که مینویسم که فقط مرتبش کنم.
چند اسکرینشات گرفتم از چند صحبت حکیمانه، بیتلز گذاشتم و دراز کشیدم روی کاناپه، که بتوانم فکر کنم.
مصاحبهی کاری حضوری در پیش دارم. نه روز دیگر. اولین مصاحبهی کاری اکادمیک.
مخلوطیام، از هیجان، «دیدی شد»، «کی بودم من»، یعنی برم یه ور دیگه دنیا، توانایی، وحشت، انبوه، فشردگی و سر سوزنی امید.
شاید، انقدر به حکمت بگذار کارهایت به جای حرفهایت عمل کند که شوق همین دستاورد هم، رفت لابلای پروندهی آماده شدن، رنگ مو، کت شلوار رسمی و بلیطهواپیما گم شد.
میدانید که از سینما، با اعتماد به نفس، شوق و اطمینان حرف میزنم. اینکه میدانم جایگاهم را تثبیت میکنم، جوایزم را درو و اسمام را درخشان.
الان حرف، حرف معلمی است. انرژیام را گذاشتم برای شغل اکادمیک و حالا، به تاریخ یکم اپریل، میروم یک ور دیگر امریکا، مصاحبهی حضوری.
هفتهی پیش بود، که در مهمانیای، با کسی همسخن شدم و گفت کار بدون آشنا ماشنا پیدا نمیکنی. حالا بدون آشنا ماشنا، دارم میروم مرحلهی دوم. آدمهای زیادی، در عریانترینروزها، میزنند توی شکمتان، قلبتان، سرتان. دلیلش را ما نمیدانیم. دردش میماند و آرزوی شفا و رافت برای وجودشان.
سرم را رنگ کردم. لباس و کفش رسمی خریدم. بلیط ردیف شد و با تامام ارتباطات درست و حسابیام، مشاوره پیش رو دارم. برای درخشش، باید آماده بود. چطور از کجا طلوع کنی. به تراپیستم گفتم، هر چند تمام عمر، معتقد بودهام که موفقم. حالا که رخ دیگری از آرزوهایم، از پشت ابر چشمک میزند، حال میاناحوالی دارم که اوا! اینم غیرممکن نبود.
این مثال را بارها و بارها زدهام، برای همکلاسیها، رفقا و تراپیستم.
شنیده بودم که «تا جا بیفتی تو مهاجرت، دهنت سرویس میشه» شد، ولی چون زنده ماندمش، باورنمیکنم جا افتادهام. شاید چون آستانهی دردم بالاست.
شنیده بودم «صد تا کار اپلای بکنی، یکیش بگیره»، بیش از سیصد آگهی کار خواندم، سی تا اپلای کردم و حالا میبینیم فرمول ما چگونه میشود.
شنیده بودم «فیلم ساختن کفش آهنین میخواهد» هنوز، حتی اگر به کلام هم بگویم، عمیقن حقیقت این که فیلم ساختهام را باور نمیکنم، چون زنده ماندهام.
میدانی، برای من، سختی مسیر، چنان طاقتفرساست، که آنگاه که به قله هم میرسم، لت و پار، بی آذوقه، گرسنه و تشنه و درمانده، بازهم متحیرم، این بود؟!
پوف! نه دیگر. در این تجربهی زیست، دیگر نمیتوانم بیش از این با خودم سخت باشم.
سال گذشته، خیلی چیزها رو زمین گذاشتم و بخشیدم. امسال تعادل است و مهربانی با خویش.
اینم که گلی از گلها. با این تبصره که فکر کردن، فقط سوخت است و حرکت و رفتار، انرژی در جهان جاری میسازد.
همون دم و بازدمه. تعادل رو عرض میکنم.
وگرنه، ما موجوداتی هستم محتاج آب و غذا و توجه و اکسیژن و مراقبت.
باقیش؟ بازیه.
این هم عکسی کمتر دیده شده از بچهای که رفت لباس مصاحبه خرید، فکلش را رنگ گذاشت و حالا، دارد شنبه عصرش را با خودش جشن میگیرد روی کاناپه و کیبورد و تایپ.
لباسها رو اتو کردم. میتینگی رفتم و تاریک نشده، شامام را خوردم. حالا چشم دوختهام به ماشین لباسشویی و ظرفشویی نو، وسط خانه. فردا قرار است نصب شوند و جایی درون دلم تاپتاپ ریزی میکند.
میخواستم قصه را تامام کنم، احساس کردم هنوز جا دارد که بنویسم. این رخ عدسپلوی محشر خانهی دوست است. از معدود جاهایی که هنوز حال «خانه» دارد.
شاید یک دلیل دیگر بیقراریام، شب خانه نیامدن دیشبم است. بعد عدسپلو و تلویزیون تماشا کردن، همخانهی اسبق، رفیق کنونی، گفت، شب بمان، صبح از همین جا برویم خرید. هم منطقی بود، هم غیرمعمول. از کودکی هم عادت خانهی دیگران ماندن نداشتم.
کولهام را گشتم و قطرهی چشمام را پیدا کردم. مسواک نویی داد و روی مبل تختشو خوابیدم.
دو خواب دیدم.
اولی، مغازهای که در آن کار میکنم بیانضباط بود و من داشتم مرتبش میکردم.
من کمی تا قسمتی وسواس زمان و نظم دارم و بیقرارترین بودم.
خواب دم صبحم، بابا و مامان دعوا میکردند و بابا گفت میرود اسکاتلند، همین الان. هر کس میخواهد بیاید. من گریه داشتم که قرار است طلاق بگیرند و به خودم گفتم خواب است، پاشو!! بیدار که شدم، خانهی دوست بودم و میدانستم هیچ وقت ترس جداییشان را نداشتم ولی، آشفتگی و اضطراب، شکل دیگری برای رنج دادنم یافته بود.
همخانهی اسبق، از معدود موجودات زمین است که زیر و بمام را بلد است. کی به چه موزیکی احتیاج دارم. قهوه چقدر خوشحالم میکند. آنتایم بودنم و هزار و یک ریزهی دیگر. دوستی با او، نعمت است. نعمت فهمیده شدن.
از خواب بیدار شدم. گفتم خواب بد دیدم. گفت خیر باشه و بی آن که کلامی بگوید، موزیک محبوبم را پلی کرد و من به کسری از ثانیه پرت شدم، در حال و جهان امنیت.
زندگی همین چیزهاست جیگرم.
همین توجهات کوچک، عشق است.