ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

شب ششصد و پنجاه و هفت یا صف یه نونی

اعصاب انسان چطور کار می‌کند؟ کی دچار اضطرابیم؟ کی سیستم عصبی ما تحریک شده و در حالت اضطرابیم؟ چه می‌شود؟ نشانه‌های فیزیکی‌اش چیست؟

در بهترین حالت و والاترین حالت، من هم یک انسانم. با علم و تجربه‌ی محدود.

می‌دانم محرک‌های اعصابم چیست. صدای بلند، دعوا، ایمیل‌، دادگاه، زندان، اعدام، دهه شصت، توقیف، احضاریه، قانون، پلیس، قانون‌شکنی و بحث‌هایی از این دست.

می‌دانم چطور رفتار می‌کردم؟ سیگار، مشروب، پرخوری، خودخوری، گریه، پنیک اتک.

می‌دانم در این سن و سال دیگر نمی‌توانم این طوری پیش بروم.

می‌دانم دیگر توان عاطفی تحمل اضطراب را ندارم. این حجم، مرا خورد می‌کند. تصمیم گرفتم درمان را شروع کنم.

با کودک درونم پنج سال پیش آشتی کردم. با نوشتن، مهربانی، صبر، نقاشی، ماژیک رنگی، استیکر و انیمیشن. سخت بود. مقاومت‌ها داشت. نگاهش کنید الان، شده یک پارچه آرتیست.

می‌خندد، سرخوشانه. قهر می‌کند ولی حرف می‌زند.

وقتش رسیده با والد درونم صلح کنم.

والدی که خسته است. حال آشپزی ندارد. از نگرانی مدام مریض است.

والدی که یک عمر اضطراب رسیدن احضاریه ناگهانی، خالی شدن گلیم زیر پایش و برگشت خوردن چک داشته.

از ۲۴ سالگی دسته چک داشتم. سه تا حساب شرکت به اسمم بود. مسوولیت اجاره، مالیات، حقوق، بیمه و اماکن و ارشاد به گردنم بود. فکر کنم زود بود. آنقدر زیاد. آنقدر دست تنها.

در سی و سه سالگی، فیلم سینمایی ساختم با سرمایه‌ی ۴۰ دلار.

احدی نفهمید چه روحی ازم گاییده شد به زبان دوم. بی پناه و پول، با یک تراکتور اعتماد به نفس و خایه ساختمش.

این‌ها را نمی‌گویم شهریار که به من افتخار کنی، می خواهم فهمم کنی چطور ظرفیت جنگجویی‌ام ته کشید.

دو ماه، ۱۰۰،۰۰۰$ تجهیزات ریختم پشت یکی از این تراک‌ها و قفلش زدم و آیت‌الکرسی و صلوات حواله‌اش کردم، کسی نیمه شب دزدی نکند.

دو ماه، نشستم پشت فرمان این تراکتور و در باران و گرما راندمش. اعصاب آدمی است دیگر جیگر.

حالا خسته‌ام. گریه‌ام می‌گیرد بعضی روزها.

دیگر نیاز دارم قرار بگیرم. یک سال گذشته، والد درونم روی ویبره بوده.

وقتش رسیده شهریار. وقت مراقبت از حاج خانوم درونم است. والدی که یک سال است انقدر استرس داشته که گردنش گرفته و مدام نگران است و تقی به توقی اشکش در می‌آید.

وقتش رسیده جانان من.

اعصاب تحریک شده، مثل این است که هزار نفر، رشته‌های گیسم را به دست دارند و بی نظم خاصی می‌کشندش. نه آنقدر محکم که سرکچل شون، آنقدر که ‌انگار سمفونی ناخن روی تابلوی گچی شنیدن را اکو پخش کنی.

اعصاب تحریک شده، مثل هزار و یک پوست تخمه لای دندان آسیاست.

اعصاب تحریک شده مثل ضربه‌ی انگشت بغل دستی به بازویت وسط فیلم ترسناک دیدن است.

اعصاب تحریک شده، مثل شنیدن صدای دستگاه چمن زن، فردای صبح عرق‌خوری و بدمستی است.

اعصاب تحریک شده، آستانه‌ی تحمل کوتاه من است که یک سال است روی شن داغ راه می‌روم، آب ولرم کلردار از لیوان پلاستیکی می‌خورم، با بلوز نایلون درازنشست می‌زنم، با نوک مداد غیرتیز خشک، روی کاغذ سفید می‌نویسم، با چرخ کم‌باد در اتوبلن می‌رانم.

اعصاب تحریک‌شده، منم. این روزها. با هر محرکی اعصابم می‌پاشد. با هر تحرکی اضطراب می‌گیرم.

هنگامه، هنگامه‌ی مراقبت از حاج خانوم درونم است.

پاشم یک نهار بگذارم بخوریم. کمی خانه را انضباط بدهم و شاید چرت زدم.




سیستم عصبیاعصابشهرزاد قصه گوهزار و یک شب
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید