شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

”شب صد و نودم” یا ”گزارش یک غروب”

قرار بود از آسمان طلا ببارد. قرار بود پیش از غروب را تماشا کنیم. قرار بود تا لحظه‌ی رخ کشیدن آفتاب از شرق این سرزمین پنجاه ستاره، شام‌مان را خورده باشیم. آما، زندگی واقعی، با تصویر ذهنی‌مان فرق دارد و لابد همین است آنچه ما را شادمان یا غمزده می‌کند: حد فاصل بین انتظارات و حوادث.

یادداشتی که در ادامه می‌خوانید، دو سال پیش نوشته شده و حالا، قصه‌ی دوم امشب‌مان است:

اگر، می‌دانستم، یک سال قبل‌تر...که فیلمم در حضور و غیاب چه کسانی نمایش داده می‌شود.

و اگر می‌دانستم پنج سال قبلتر...که دوستم پنج سال دیگر در کنارم نخواهد بود و در غربت می‌میرد.

و اگر می‌دانستم ده سال قبلتر که وبلاگ کم‌بازدیدم را اداره می‌کردم و بین شهرسازی و فرانسه خواندن با جهان می‌جنگیدم.

و اگر می‌دانستم بیست سال قبل‌تر که داشتم با کاغذکادوهای تولد هشت سالگی‌ام دفتر انشا جلد می‌کردم.

من این نقطه جهان ایستاده‌ام، چون نمی‌دانستم چه خواهد شد. این جهلِ سیاه ِ مرکب ِِ پرتخیلِ آینده چه در دستهایم خواهد گذاشت.

ورز می‌دهم این بی‌انتهای ممکن را، با چشمان بسته و کور سو نوری که از دل فردا بر من می‌تابد.


امشو، هم نمی‌دانستم که قرار است دنیا این شکلی باشد.

هزار و یک شبشهرزاد قصه گوغروبطلاآسمان ابری
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید