شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

شب هشتم

من، شسلی، موش کوچک پنج ساله بودم که برای اولین بار جلوی دوربین بازی کردم. دایی شهاب، که دایی شاهاب صدایش می‌کردم، از دانشکده‌ی هنر فارغ‌التحصیل شده بود و اولین سریالش را با همکاری شبکه استانی همدان شروع کرده بود.

قصه پسر بچه‌ای که با پدر جنگلبان و یحتمل نامادریش زندگی می‌کرد. قصه برایم دور است و به آنچه به خاطره سپرده‌ام اکتفا می‌کنم. شخصیت اصلی قصه، پسربچه‌ای بود که از رنج بی‌توجهی و بی‌محبتی خانواده نامریی شده بود و برای اینکه پدر مادرش گمش نکنند، زنگوله‌ای به پیش سینه‌ی لباسش سنجاق کرده بودند. وقتی ناپیدا غمگین می‌شد هیچ کس او را نمی‌دید به جز دوست خرگوشش. اسم پسر بچه "ناپیدا" بود. شسلی، شد ناپیدا.

اسفند هفتاد و دو، خانواده پلاستیکی کف اتاق پذیرایی خانه مادرجون پهن کردند و صندلی‌ای گذاشتند و من رویش نشستم و موهای شسلی را کوتاه کردند. کوتاه کوتاه پسرانه. برای من، که تا همان سن جنسیت تعریف نشده بود، شدیم چهارتا بچه که با هم بازی می‌کردیم. شهرزاد، شسلی، آرین و ناپیدا. ناپیدا باید پسر می‌بود، اما پسرانگی‌ای که با کوتاه کردن مو حاصل شود، خیلی هم فاصله‌برانگیز نبود.

وقتهایی که ناپیدا غمگین می شد و بدون زنگوله از خانه بیرون می‌زد و در جنگل بالا و پایین می پرید دوستان و خانواده‌اش برایش می‌خوانند "ناپیدا، کجایی؟ ناپیدا، کجایی؟"



شهرزاد قصه گوهزار و یک شبنوستالژیکودکیجنسیت
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید