یعنی هزار و یک شب حرف برای گفتن دارم؟ گوش را برای شنیدن چطور؟
قصه برای شنیدن است، نقاشی برای دیدن و دل برای رویابافی.
اولین باری که رویابافی کردم، وقتی بود که مادربزرگم برایم حساب قرض الحسنهای در بانک باز کرد و دفترچهاش را داد دستم که برای آیندهام، به فکر باشم. هیچ وقت موجودی حساب تغییری نکرد، اما من عوض شدم. ساعتها به برنده شدن جایزهی ماشین مشتری خوششانس فکر میکردم. هنوز ده سالم نبود، اما دلم میخواست بدانم وقتی بزرگ شدم، ماشین خواهم داشت، یک ماشین شانسی.
ماشین را که خب، نبردم، اسمم هم هیچ وقت در اسم خوش شانسها نیامد و دست بر زانوی خود گذاشتم برای آرزوهایم.
بخشی از رویاهای ما تک نفره است. مثلن سفارش یک سبد گل سرخ یا سفر جادهای در یک کشور دیگر. نیازمندیش، یک دل خوش، ذهن برنامهریز و آداب رویابافی است.
برای رویابافی، بزرگ بخواهید، غیر ممکن و محشر. بعد از آن که تصویر ایدهآلتان حسابی جا افتاد، برایش یک زمانی فرضی بگذارید، بعد شروع کنید به قرار دادن خودتان در مسیر تحقق آرزویتان.
میدانم، هم غیر واقعی به نظر میآید، هم ادا.
این را گوش کنید پس:
تصویر ایدهآلتان خوردن نیمرو، بر قلهی کوهی، به دور از سر و صدای آدم هاست. الان کجایید؟ در گوشیتان، روی تخت. برای رسیدن به آرزویتان، تخم مرغ میخواهید، ماهیتابه، کبریت، کوه و یک چیز مهم تر، همت. همت رسیدن به آن قله.
اکثر ما، اسیر تصویرهای خوشمزهای میشویم، که خودمان حوصلهی پیگیرش را نداریم. غرش را میزنیم که دوستش داریم، اما سر سوزنی برایش قدم بر نمیداریم. فکر کنید، کدام رویای کوچکتان، عملیتر از این حرفهاست و خود بیحوصلهتان، دست به عمل نمیزنید.
رویاهایی که برای تحقق، به بیش از یک نفر نیاز است، اوضاع کمی پیچیده میشود، اما نهایتن یک قدم به روند اضافه میشود. پیدا کردن شخصی که در تصویر جا بگیرد.
این را تصور کنید:
تصویر ایدهآلتان، تماشای طلوع آفتاب، از بلندای شهر، به همراه دوستی است که ناغافل از شما عکس گرفته باشد و بعدتر، نشانتان بدهد و خوشحالتان کند. به چه احتیاج دارید؟ شهری که پستی بلندی داشته باشد، دوستی که خوشذوق باشد و همت زود از خواب بیدار شدن.
جهان همینقدر ساده است. این ماییم، که از فرط سادگی نمیتوانیم به رویاهامان برسیم.