شهرزاد رسولی
شهرزاد رسولی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

از نوادگان آن اجنبی ملعون شده


میگویند در آغاز داستان های قدیمی شعری خوانده میشد با مظنون زیر: 
"یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود"
کاملا هم صحیح به عرض ما می‌رسانیدند. 
ما که در این چند روز خود بودیم و خدای خود و یک چهار دیواری با چندی اسباب و اثاثیه.
میپرسید چه شد کار ما به این تنهایی و حصر اجباری رسید.
خدمتتان عارضم که ویروسی کوچک جثه ، زشت و غریب ذات به جانم افتاده بود البته خاطر مکرمه خویش را مخدوش نکنید زیرا درگیر آن موجود ملعون که اسمش کووید نمیدانم چند است و همچون اسم اجنبی اش بلای این روزها که چه عرض کنم بلای یک سال و نیم ما شده است،نشده بودم.
ویروس ما از نوادگان دور این اجنبی لعنت شده بود که ما را مجبور کرد یک هفته ای در خانه بمانیم و هیچ نگویم.
خدا نخواهد برای کسی ، چنان ترسی از این ویروس (که واقعا مرگ بر او باد) بر ما مستولی شده بود که شب تا صبح به درگاه حق دعا میکردیم که ای قربانت روم من به هیچ، نکند زبانم لال بنده ای از مخلوقات تو که از کنار ما رد شده حُرم نفس های عاشقانه ی ما را بشنود و به حال ما دچار شود و الهی دور آن اسم پر عظمتت بگردم خودت حواست به این فرشتگان زمینی اطراف ما باشد .
خلاصه با گلو دردی ساده شروع شد و هی به ناف بیچاره ی ما آب جوش و عسل بستند که بخور تا زودتر خوب شوی و لپ هایت گل بیافتد ، اما انگار افاقه نکرد که نکرد.
صدایمان دور از جان من و شما شبیه بز کوه های کردستان شده بود و چنان سرفه میکردیم که با هر بار سرفه روده هایمان به نزدیکی چشممان می آمد و پس از عرض سلام و ارادت به جای خود باز میگشت.
هر چه قدر هم این چند روز از ابزارالات گرفتن تب استفاده کردیم که ببینم حُرم وجودیمان که سر شار از عشق به این ویروس (دوباره ذکر میکنم که بنده میزبانی یکی از نوادگان اون ملعون را به عهده داشتم و خدا نکند آن حرام لقمه مهمان کسی بشود) شده بود ایا از عدد زیبای ۳۷ حرکتی میکند ، که دیدیم خدا را شکر حرارت عشق این ویروس پایین تر از این حرف هاست و تکانی به جیوه سنگین تب گیر نخواهد داد.
القصه با هزار ترس و نگرانی خود را به مریضخانه ای در شهر رساندیم.
از حق و الانصاف که نگذریم بانویی زیبا رو با پوشینه ای آبی و چشمانی نافذ همچون آهوی خراسان و دستانی ظریف با لاک ناخن تزیین شده که یحتمل برای شب های زیبای عید بود، چنان قلب ما را به تپش انداخت که ضربان قلب این حقیر فلک زده آنروز از 100 پایین تر نیامد و چنان در سینه ما میتپید که انگار فریاد دلتنگی معشوق را به سر میدهد.
همان زیبا رو که شرح زیبایی هایش همچون حوریان بهشتی بود , ما را بست به چرک خشکان و شربت سینه که شاید این مهمان خجل شود رخت ببنند از منزل خرم ما ولی هیهات، خجالت که نکشید هیچ در عوض ما را از چهار دیواری اتاقمان به مسیر مستراح کشاند و روم به دیوار انقدر در این مسیر رفت آمد کردم که از پای افتادم.
و هر بار در تنهایی مستراح با خود تکرار میکردم:
به در نگاه میکنم 
دری که اه میکشید 
(حقیقتا بقیه شعر جناب هوشنگ خان مناسب حال ما نبود)
از آن حال نجات پیدا کردیم و دوباره به کنج اتاق خود آمدیم ,
این بار نه این که جان در بدن نداشته باشم که اتفاقا داشتیم اما عطسه و اشک چاره ای برای ما جز تخت نشینی نمی‌گذاشت .
یک چشم مان اشک بود و یک دست مان دستمال مقوایی. 
که خدایی نکرده فکر نکنید از غم و دلتنگی یار بود که چه قدر نیاز داشتیم باشد و حال و احوالی بپرسد و با آن صدای زیبایش بگوید جانکم چه طور است؟
یا با دسته گلی , بسته ی آبنبات خروسی قندی به چارچوب در بیاید و از آن نگاه های عاشقانه روانه ی ما کند تا دلمان قنچ رود برا آغوشش
اما نه این ها توهمات ذهن بیچاره ی من بود که از کثرت تنهایی گوشه اتاق به آن دچار شده بود و آن اشک ها از مهربانی و لطف بیکران معشوقه ی جدیدست که در بدن ما سکنی گزیده بود.
حال شما کمی به ذهن خیال پردازتان فشار بیاورید و تصور کنید من چه حالی داشتم دیوار ها سفید و پرده ها کشیده دور تا دور دستمال و اه و اشک و عطسه های پشت سر هم با صدای ایچه ایچه و قیافه ای نزار و داغون که نه گیسوانی شانه کرده و نه به حمامی رفته و اگر خود در آیینه میدیدم سریع روی برمیگرداندم که چشمم به قیافه ی کریهه ی خود بیشتر از این برخورد نکند.
در باب همین قضیه ها یک هفته ای گذشت و ما خود را محروم کردیم از دیدار دوست و آشنا جشن و عید و بازدید که خدایی نکرده مهمان خانه ی ما قصد عزیمت نکند و همان جا در خانه ی ما دفع شود به لطف الهی.
اما سخت روزگارانی بود.
روزگارانی از ترس و نگرانی نه بابت مریض شدن چهار تا اشک و سرفه و عطسه که ما بلاهای بیشتر از این را به خود دیده ایم از این باب که ترس آن اجنبی ادم را از پای در می‌آورد وقتی می‌شنوی که به جای این که خود دفع شود میزبان را به دیار باقی میفرستد یا آن را راهی مریضخانه ی های شهر میکند.
سخت روزگارانی بود که همه را باید از دور میدیدی و جز صدای آنها چیزی نداشتی .
دعایی کردند که خدا هیچکس را مریض نکند دعایی مضحک است ، اگر مریضی نباشد این انسان و بنده ی دور از خدا کی قدر سلامتی را میداند.قدر عزیزان و زمانی که میرود و برنمی‌گردد.
کاش شفا باشد و حال خوب دل شاد.
به لطف ایزد منان مهمان ناخوانده ما در همان محل شاه نشین به دیار باقی پیوست و فاتحه نثار روح آن بزرگوار کردیم.
باشد که رستگار شویم:)

کرونااسترسداستانداستان کوتاه
یه نیمچه شهرزادD;
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید