شهرزاد رسولی
شهرزاد رسولی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بی خبر از پای افتاد

سالها بود که او را میشناختم.
سر خم کرده بود در مقابل هر چه ادعاست.
در تنهایی بزرگ شده بود و تنهایی همچون رفیقی صمیمی در کنارش زندگی میکرد.
یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد.
نه ریش سفید کرده بود نه در ایام جوانی و خامی به سر میبرد اما برای من همچون پیر دانایی بود در دنیای جهل مردمان این روزگار.
توقع برای او همچون یوغ عذاب بر گردنش بود ، بی اجر و مزد زحمت میکشید تا خنده ای گوشه ی لب خلقی خسته نقش ببندد .
میگفت پاداش و جزا با کس دیگریست ما اینجا وسیله ایم.
در دنیای بچه ها زندگی میکرد تا از دنیای ادم های بزرگی که لطافت معصومانه خود را از دست داده اند ، دور باشد.
برایمان از زندگیش میگفت که برای هرچه خواسته جنگیده تا طوفان روزگار ریشه اش را از جای در نیاورد
ازشب هایی که به غیر از خویشتن کسی را همدم نبوده.
یادم هست روزی برایم از زبان سرخ مردمانی گفت که میتوانستند روحت را چون شکر در اب حل کنند یا اتش بر مزرعه پنبه زنند.
یاد ندارم از از غم روزگار گفته باشد یا که از نامهربانی خلق خدا.
اشتباهاتش را همچون چوب های خشکیده بر درختی سبز به پشت خود حمل میکرد تا فراموش نکنند آنچه را که بر خویش گذشته .
میتوانستی بر زخم های تنش دست بکشی تا اندوه چندین ساله را حس کنی .
بودنش نیاز بود انگار کورسوی امید بود برای ما ناامیدان .
نه اهل بذله گویی بود نه اهل بازی های روزگار اما بودنش برای ما مثل حکم شرعی واجب بود.
از آدم های رهگذری میگفت که همیشه در حال حرکتند با شوق از مبدایی حرکت کرده و خسته در حال رسیدن به مقصد بودند.
دنیا محل گذر است اگر ایستادی هیچکس و هیچ چیز منتظرت نمیشود تو تنهایی پس بگذر از همه چیز.
روزی همه ما میرویم تا اسیر خاک نشده ای نشانی از خود بگذار تا در زمان نیستی یادت باشند.
ساده بگیر حتی دوست داشتن را .
حتی تنفر را.

.

.

.

.

عاقبت روزی از ریشه در آمد .

بی صدا بر روی ماشین درحال حرکتی افتاد .

من دوست اش داشتم درختی بود در کناره جدول خیابان اما بی خبر از پای افتاد.

داستانروانشناسیداستان کوتاهپیکِ زمین
یه نیمچه شهرزادD;
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید