شهرزاد رسولی
شهرزاد رسولی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

همچون ماه

من عاشقم
عاشق شب موقعی که ماه بالای سرم دلبری میکنه.
عاشق سکوت وقتی همهمه مردگان میخوابه.
عاشق آسمان وقتی رخت سیاه میپوشه و ستارها مثل الماس روی اون می‌درخشند.
........................
بچه که بودم خونه‌ی قبلیمون یه حیاط خیلی بزرگ داشت با ایوان و نرده های فلزی ، روفرشی قرمز پهن میکردیم کلی متکا دورش میچیدیم.

ظهر ها که بابام از سرکار میومد خونه , کش باری موتورش را برمی داشتم و کیف دوربین شکاری ‌را خالی میکردم و اسلحه ی کلت پلاستیکی داداشم را میذاشتم توش
موهام را دم اسبی میبستم

و میزدم به دل حیاط

من امدادگر کوهستان سخت و سنگی بودم که مثل فرفره از نرده ها بالا میرفت و کش ها را میبست به نرده و مینداختشون پایین تا بقیه بتونند ازش بالا بیانند.

یا جاسوسی بودم که باید زیر پله های زیر زمین یا پشت در توالت توی حیاط قایم میشد تا دشمن صدای نفس نفس هاش را بعد از یه ماجراجویی سخت نشنوه.

آخر همه ی بازی ها هم یه مجروح تیر خورده داشتم که از شدت خونریزی توی بغلم نفس های اخر را میکشید و غم از دست دادنش اونم وسط جنگ برام خیلی سخت بود.

اونموقع ها هنوز به خشکسالی نخورده بودیم , تابستان که میشد اول بابام با سیمان ترک های حوض را می‌گرفت و بعد داداشم شروع میکرد به رنگ آمیزی بعد هم نوبت من بود که پر ابش کنم اما چون آب سرد بود باید تا فردا عصر صبر میکردم تا با حرارت آفتاب یکم گرم بشه .

نهار خورده و نخورده با یه مایوی آبی کوچولو کلی وسایل میپردیم توی آب .

سوار قایق میشدم و نقش تمام فیلم های را بازی می‌کردم که دیده بودم .

پارو میزدم و با موج های بزرگ وحشی میجنگیدم.

یه گوشه ای گیر میوفتادم و خودم را از دست عروس های دریایی نجات میدادم.

یه جاهایی تا مرز غرق شدن میرفتم و با تمام تلاش خودم را نجات میدادم و تا ساحل شنا میکردم.

خسته از تمام ماجراجویی ها از آب بیرون میمودم و روی سنگ های داغ کنار حوض دراز می‌کشیدم تا خشک بشم .

مامانم هم با حوله و لباس تمیز می‌آمد و یه انجیر از درخت میکند تا من در حال مرگ را نجات بده بعد هم این موش اب کشیده را خشک کنه.

عصر ها که میشد سوار دوچرخه ی سبز کوچیکم میشدم و توی حیاط و دور باغچه ها میچرخیدم .

برام حکم مسیر بی انتهایی را داشت که قراره کلی اتفاق را پشت سر بزارم.

گاهی هم مامانم میومد لبه ی حوض مینشست و به کارهاش مشغول میشد و همبازی من بود انوقت براش سبزی و نون و ماست تازه میخریدم و توی مسیر بهش تحویل میدادم .

همین مسیر کوچیک حیاط برای من کل دنیا ندیده و نشناخته ای بود که با دوچرخه پا میزدم.

بعد هم خسته از پا زدن شلنگ را بر می داشتم شروع میکردم به آب پاشی حیاط و باغچه ها.

بوی نم خاک که بلند میشد من پرواز میکردم به دوردست ترین نقطه ها.

کافی بود چشم هام را ببندم تا هرچی دوست دارم را توی رویا ببینم.

اب میپاشیدم و دیوار ها خیس میشدن به دیوانگی من میخندیدند

و من در دنیای کودکانه ی خودم خوش بودم.

اما شب ها داستان فرق داشت عادت داشتیم شب های تابستان توی ایوان بخوابیم برای همین زودتر از موعد رخت خواب ها را پهن میکردیم تا خنک بشن .

اون موقع ها که خواهرم به دنیا نیومده بود یا خیلی کوچیک بود شب ها توی ایوان توی رخت خواب ها با مامانم کشتی می‌گرفتیم و هر هر میخندیم .

بعد هم با خواهرم

رخت خواب من همیشه گوشه دیوار بود .

اوایل از سوسک و مارمولک میترسیدم برای همین شب به شب دور تا دور , وجب به وجب را چک میکردم تا خدایی نکرده رخت خواب من در مسیر عبور موجودات وحشتناک شب قرار نگیره اما بعد عادت کردم حتی به عبور شبانه ی گربه از روی دیوار چین ها.

شب که همه می‌خوابیدند ,

شروع داستان من بود .

چون من بودم و تاریکی و شب های پر ستاره و ماه .

میخوابیدم و نگاه به اسمان میکردم.

حرف میزدم .

داستان سر هم میکردم.

داستان موجود فضایی که سفینه اش از مدار خارج شده و افتاده روی زمین و من دارم کمکش میکنم که تا آدم های زمینی ارتباط برقرار کنه و برگرده به سیارشون.

داستان شهاب سنگی که میافته وسط حیاطمون و از فرداش کلی مامور با لباس سیاه و عینک های دودی و ماشین های سنگین سیاه می ایند خونمون تا شهاب سنگ من را با خودشون ببرند.

داستان این که من یه دانشمند نجوم هستم چیزهایی را می‌دونم که خدادادی است و هیچکس بلد نیست. از ستاره های بزرگ نورانی که میشه روشون زندگی کرد تا سیاه چاله های فضایی.

بعضی از شب ها وقتی می‌دیدم چراغ بعضی خونه ها روشنه با خودم فکر میکردم که ای کاش یکی از چهار شگفت انگیز بودم و به صورت نامرئی میرفتم خونه ی مردم سرک می‌کشیدم تا ببینم اونا چه شکلی زندگی میکنند .

یا فلان معلم مون شوهرش چه شکلیه.

یا مدیرمون توی خونه چه شکلی لباس میپوشه.

به اسمان شهر هایی فکر میکردم که وقتی میرفتیم مسافرت میدیدم .

شب و تاریک

یه پراید سفید کوچیک

بابام در حال رانندگی

مامانم در حال صحبت با بابام که خوابش نبره یه وقت

و داداشم که یا در حال گوش دادن به موزیک پلیر خودش بود یا سرش را گذاشته بود به شیشه و خوابیده بود.

صدای افتخاری و اصفهانی از ضبط ماشین پخش میشد که می‌گفت:

از شادی پرگيرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

و من که غرق آسمان پر ستاره بودم و دلم میخواست تک تکشان را با دست بگیرم

آنقدر آسمان و ستاره های برام جذاب بود که حاظر نبودم روشنایی شهر و نبود این آسمان را داشته باشم

حتی یه سری ستاره ها برام نشونه داشت.

پر نور ترین ستاره برام نماد آدمی بود که باید دوست اش داشته باشم و یه روزی میره و میشه ستاره ی اسمان اما نمیدونم کیه برای همین میدونستم یه روزی این ستاره اسم یکی را به دوش می‌کشه.

سه تا ستاره به صورت ردیف هم توی آسمان بود

و یکی که جدا تر از بقیه ی بود. اونموقع ها اسم دوستای صمیمی ام را روی اون سه تا میذاشتم و خودم اون چهارمی بودم که جدا تره .

بسته به میزان دوستمون توی هر سال تغییر میکرد

محدثه و نیلوفر و سیمین و اسما و....

توی دنیای بچگی من همه ستاره بودند

.

.

شب ها انقدر با ستاره ها حرف میزدم و بازی میکردم که چشم هام سنگین میشد و توی خوابی میرفتم که مملو از اتفاق های هیجان انگیز بود.

....................................................

من عاشق شبم

عاشق ستاره هام

عاشق ماهم که تک و تنهاست

هنوز بعضی شب ها پرده ی اتاقم را میزنم کنار تا نور ماه را ببینم

میگردم ببینم ستاره ای توی آسمان هست.

بعد با خودم میگم:

ماه بانوی آسمان از بالا چه خبر

تک ستاره هایت خوبند

اسمانت ابری است

حلال آت کامل است

قمر در عقرب نباشد روزگارانت

چرخ منظومه میچرخد

ابر باران کی به سراغت میآید

نکند پشت ابری پنهان شوی

نکند لکه ی سرخی بنشیند بر دلت

نکنند قبل از طلوع اخم کنی

تو بتاب بر دل سیاهی شب

تو بمان در تنهایی غم

تو بنشین بر مصدر ابر

تو بخوان برای دل من


داستان کوتاهماهکودکانشبداستان
یه نیمچه شهرزادD;
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید