جمعه بود و عصر های دلگیرش
بی هدف و بی اعصاب زدم از خونه بیرون
نه گذشته ای را یادم میاومد نه چیزی برای آینده داشتم
مغزم پر بود از پوچی
فکر نکنید پوچی بی وزنه ها نه
پوچی هم وزن داره هم جا گیره وقتی مغزت را پر کنه دیگه نه چیزی خوشحالت میکنه نه چیزی غمگین آنقدر همه ی مغزت را میگیره که حتی واژه ها کنار هم چیده نمیشند
راه رفتم آنقدر راه رفتم که نزدیک محله و خونمون نباشم
آدم ها میخندید
جیغ میزدند
زوج ها دست توی دست سرمای زمستان را بهار میکردند
بچه ها فارق از دنیا بازی میکردند و سر بهانه ی کوچک میخندیدند اونم از ته ته دل
اما یه سوال
همه آدم ها مغزشون چه شکلیه؟
مغزشون پر شده از پوچی ؟یا نه هنوز مغزشون جا داره؟
یه لحظه ایستادم از نفس افتادم
دیدم دور شدم از خونمون
اینجا شکل جای قبلی نیست
یه لحظه بین تمام پوچی ها فکر کردم من کیم؟
اصلا چیکارم؟
برای چی زدم بیرون میخوام کجا برم؟
هدف چیه؟
تهش به کجا برسم؟
اصلا یه سوال
خانم ببخشید شما؟
پوچی به حد خودش رسیده بود من حتی خودم را هم نمیشناختم
من شکل هیچ کدوم از تعریف ها نبودم
بی فایده بود نشستن باید میرفتم بلاخره مقصد یه جا هست
مگه میشه دنیا ته نداشته باشه
رفتم
رفتم
خیابون جدیدی را امتحان کردم که توی عمرم پیاده نرفته بودم
ساختمان های جدید
آدم های متفاوت
تفکر ها متفاوت
حتی گربه های متفاوت
اما به کجا میرسید ؟
بلاخره به یه جایی میرسه
رفتم از خونه هاش بویی نمیومد
آدم های این خونه ها چه شکلیه؟
الان کجاند؟
چیکار میکنند؟
اینا که پولدارند چی توی مغزشونه؟
خسته از تمام مسیر رسیدم به یه فروشگاه بزرگ
گفتم شاید زرق و برق اجناس باعث بشه من چیزی به یاد بیارم!
شاید خوشحال بشم چیزی بخرم!
رفتم اما هیچ چیز خواستنی نبود
بین قفسه ها
بین خوراکی ها
بین لوازم آرایشی
بین تمام بستنی ها و پاستیل ها
چرا هیچ چیز جذاب نیست؟!
خسته از چرخش بیهوده سر انداختم و اومدم بیرون
غروب بود
خورشید هم فهمیده بود وظیفه اش رو به اتمامه
اونم میدونست کجا باید بره از کجا باید شروع کنه
ایستادم
دورم را نگاه کردم
الان کجا برم؟!
برگردم تمام مسیر رفته را؟!
یا نه برم جلو تر؟!
نمیشد برگردم
من هنوز پوچ بودم و سنگین
یه چیزی باید از این پوچی کم میکرد
یه چیزی که حداقل یادم میاورد که اسمم چیه
نزدیک ترین جا گلستان شهدا بود
اما از مسیری که واقعا ناشناخته بود
نقشه هم به دنبال مسیری بود که توش هیچکس نباشه که من به مغزشون فکر کنم
رفتم از کوچه های قدیمی از کنار قبرستان هایی که سالهای دراز را به خود دیده بودند
از کنار مقبره هایی که آدم هایی را به دنبال داشت که مغزشون از پوچی پر نبوده
میشناختند خودشون را
این که چی از دنیا میخواند و برای چی میجنگد توی دنیا
رفتم مسیر سکوت بود و خالی از سکنه
در مسیر پیرمردی بود که با عجله به سمت جایی میرفت
+ببخشید
-بفرمایید
+شما میدونید از کدوم سمت میخوره به گلستان
-از این سمت خلوت تره اما نزدیک تره از اینور شلوغ تره اما دور تره
(چی شد اینجا هم که همان داستان همیشگی رخ داد راه سخت آدم را تنها میکنه اما زودتر میرسه راه شلوغ دور تره)
+ببخشید شما مسیرتون از کدوم سمته ؟میتونم باهاتون هم مسیر بشم
-من دارم میرم فلان مسجد از این سمت میرم بیا دخترم
خوشحال از این که حداقل توی این مسیر که آنقدر سکوت بود و به جز صدای خاموش مردگان چیزی نبود کسی کنارم راه میرفت
پیرمرد معذب بود که چی من را صدا کنه
-دخترم اینجا سکوتش بهتر از پارکه من صبح ها میام اینجا
اینجا هم خوابند کسی بیدار نیست که حرف بزنه با گوش بشنوه و از زبون خارج کنه بدون این که بدونه حق چیه و باطل چیه
شب ها میرم مسجد از همین مسیر
-درس میخونی؟
+نه تموم شده امسال
-منم سه تا دختر دارم خیلی درس خون بودند همشون مدارک بالا از دانشگاه های خوب ایران توی فلان رشته ها
اما حالا شغلشون بچه داری است
معلمم
ریاضی درس میدادم حتی تا همین سال پیش
مدرسه های مختلف
دانش آموز های مختلف
دیگه نمیشه
جوون ها با ما پیرمرد ها نمیسازند
اخلاقشون فرق کرده
خوب هاشون الان دکتر فلانی و مهندس فلانید
همین گلستان که داری میری
چند تا رفقای من توش خاکند
هم سن بودیم و هم دانشگاهی
اونا رفتند و الان نیستند شهید فلانی و شهید فلانی
رسیده بودیم نزدیک مسجد
-دخترم از این سمت میخوره به گلستان التماس دعا
پیرمرد رفت
صدای اذان بلند شد
هوا بس ناجوان مردانه سرد بود
به قول صمد بهرنگی
زندگی یعنی توی یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی یا میتوان جور دیگه ای هم زندگی کرد؟
سخت عجیب بود مسیر هنوز همون شکل بود اما پیرمرد رفت تا مثل هر روز روال زندگی را تکرار کند
شب شده بود
تاریک تر و سکوت تر
ترس از تاریکی نداشتم ترس از این داشتم که اگر اتفاقی افتاد بگویم که هستم و برای چه اینجام
بلاخره رسیدم
تاریک تاریک
سرما انگشتانم را بی حس کرده بود
دستام سرخ شده بود و سفت
رفتم سر جایی که همیشه میرفتم
روی قبر ها اسم های زیادی نوشته شده بود
نشستم و فکر کردم که اینا هم رسیدند به وقتی که سنگینی پوچی مغزشون را ازار میداد؟
نه اگه رسیده بودند الان اسمشان را اینجا نمینوشتند
نشستم بر سر جای همیشگی تکیه دادم به تکه سنگی که انگار عصاره ای از عشقی صادقانه در عصری قدیم دفع کرده بود
خواندم به روال همیشگی
و سلام دادم به روال همیشگی
سرد بود و رفت و آمد آدم ها
ببخشید خانم شما:
شهرزادم امرتون؟