ویرگول
ورودثبت نام
روزنامه شریف
روزنامه شریف
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

انقلاب - قسمت هفتم

بغضش را قورت می‌دهد و آرام آرام از درِ غربی ابن‌سینا بیرون می‌زند. فکر نمی‌کرد به این راحتی انقلاب‌شان به جنگ قدرت تبدیل شود و همین جنگ قدرت را هم به مجید ببازد.

نیما برای دانشگاه رویاهای بزرگی دارد، بزرگتر از باختن همه چیز به مجید و بدنام شدن در میان دوستانش. مجید کار خودش را کرده و با چند دقیقه نطق آتشین، از جایگاه «دانشجوی انقلابی» به «تک ستاره انقلاب دانشجویی» رسیده.

نیما اما انگار آخر خط است. شیبِ روبه‌روی دفتر ریاست را به سمت سردر دانشگاه قدم می‌زند و سیگاری می‌گیراند که بهروز عادلی‌نسب نرسیده به کاخ سفیدِ هوافضا جلویش را می‌گیرد.

- سلام بر دانشجوی تصفیه شده! چطوری خائن؟

خنده‌ی مضحک بهروز آتش وجود نیما را شعله‌ور می‌کند. با خشم می‌گوید:

- اگه اومدی متلک بگی و مزخرف ببافی لطفا همین الان از جلوی چشمم گمشو. حوصله‌ت رو ندارم.

- متلک چیه آقا نیما؟ اومدم ازت کمک بگیرم.

عادلی‌نسب را از همان سال‌های اول دانشگاه می‌شناسد. از بچه‌های فعال کانون‌های فرهنگی بوده و یک سالِ منتهی به انقلاب را در یکی از تشکل‌ها نشریه منتشر می‌کرده. بین بچه‌های دانشکده‌شان شایع است که پدر بهروز از رده‌بالاهای وزارت اطلاعات است و برای همین هرروز با راننده می‌آید دانشگاه. نیما اما کاری به این کارها ندارد و می‌خواهد برود کافه‌ای جایی بنشیند و برای خارج کردن خودش از این لجنی که مجید برایش درست کرده فکری کند.

-آقای بهروز عادلی‌نسب! چرا فکر می‌کنی من توی این موقعیت حساس می‌تونم بهت کمک کنم؟

بهروز جوابی نمی‌دهد. فقط گوشی‌اش را در می‌آورد، رمزش را می‌زند، وارد گالری می‌شود و یک نامه با مهر «محرمانه» را روبه‌روی نیما می‌گیرد. یک لحظه کمر نیما تیر می‌کشد و خشکش می‌زند. سریع خودش را جمع و جور می‌کند، لبخند می‌زند و می‌گوید:

-خب، چه کمکی از من بر میاد؟


به قلم پرده‌نشین


لینک قسمت اول داستان انقلاب

لینک قسمت دوم داستان انقلاب

لینک قسمت سوم داستان انقلاب

لینک قسمت چهارم داستان انقلاب

لینک قسمت پنجم داستان انقلاب

لینک قسمت ششم داستان انقلاب

دانشگاه شریفروزنامه شریفانقلابداستان کوتاهداستان‌نویسی امدادی
روزنامه شریف/ اخبار راستکی دانشگاه صنعتی شریف را از روزنامه دنبال کنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید