ویرگول
ورودثبت نام
EHA
EHAمبهم.. .. ..
EHA
EHA
خواندن ۸ دقیقه·۸ ماه پیش

سی راز

آقای نقطه
آقای نقطه



راز شماره ۴: "اگه نیمه‌شب اسمشو صدا بزنی، می‌فهمه بیداری... و دیگه نمی‌ره."

آراد گفت: "به نظرت اون اسم، اسم کیه؟" گفتم: "نمی‌دونم... شاید فقط یه ترفند برای ترسوندن باشه."

اما ذهنم ول نمی‌کرد. همون شب، دقیقاً ساعت سه و سیزده دقیقه صبح، یه صدایی توی گوشم پچ‌پچ کرد: "صدام بزن..."

کنترل خودمو از دست دادم. زیر لب گفتم: "نازان..."

یه‌دفعه همه‌چی یخ کرد. پنجره خودبه‌خود باز شد. از توی آینه‌ی کنار تخت، صورت یه زن با چشم‌های بسته دیدم. نشسته بود اون‌ور، فقط منتظر بود.

از اون شب به بعد، صدای پاشو شب‌ها می‌شنوم. اگه ساکت باشم، می‌ره. ولی اگه تکون بخورم، کنار تختم ظاهر می‌شه...


---

راز شماره ۵: "اون بچه‌ی تو قاب عکس هیچ‌وقت پیر نمی‌شه... چون مرده به دنیا اومد. ولی هنوزم دنبال مامانشه."

تو خونه، یه قاب عکس رو دیوار بود. یه نوزاد، با یه خنده‌ی عجیب.

آراد گفت: "توهمه، بریم از این خراب‌شده بیرون." ولی من نمی‌تونستم. زل زده بودم به عکس. یه لحظه دیدم پلک زد.

نیمه‌شب، یه صدای گریه از توی اتاق کناری اومد. مثل صدای بچه‌ای که تازه به دنیا اومده. آراد خواب بود. وقتی درو باز کردم، هیچ‌کس نبود، فقط همون قاب عکس روی زمین افتاده بود. شیشه‌ش ترک برداشته بود.

از اون شب، صدای "مامان... مامان..." با صدای بچگونه، تو گوشم تکرار می‌شه. گاهی دستای کوچیکی رو کنار گردنم حس می‌کنم...


---

راز شماره ۶: "کسی که ساعت ۴:۴۴ تو آینه به خودش زل بزنه، دیگه خودِ قبلی‌ش نمی‌مونه. اون موقعیه که سایه‌ها جاشو می‌گیرن."

چیزی منو مجبور کرد امتحان کنم. دقیق ساعت ۴:۴۴ بیدار شدم. رفتم جلوی آینه‌ی شکسته. زل زدم به خودم.

سایه‌ای پشت سرم ظاهر شد. اول فقط یه تاریکی ساده بود، بعد کم‌کم شکل گرفت. قامت یه مرد، بدون صورت. دستشو گذاشت رو شونه‌م.

از ترس جیغ زدم. آراد پرید و چراغو روشن کرد. هیچ‌کس نبود.

ولی هنوز حس می‌کنم یکی دیگه تو تنمه. یه نسخه‌ی ساکت، که گاهی کنترلمو می‌گیره. مثلاً دیروز، یادم نمیاد چرا داشتم چاقو رو فشار می‌دادم به دست خودم...


---

راز شماره ۷: "هر وقت صدای در زنگ‌دارو بشنوی، بدون یکی از اون‌ور می‌خواد وارد شه. اگه درو باز کنی، دیگه بسته نمی‌شه."

صدای زنگی که هیچ‌وقت نشنیده بودم، تو خونه پیچید. هیچ دری زنگ نداشت.

آراد گفت: "من چیزی نشنیدم." ولی من شنیدم. بار دوم، سه بار پشت سر هم زنگ خورد. با ریتم کند و کش‌دار. رفتم سمت در.

در باز نشد. اما پشت در یه پاکت قهوه‌ای بود. توش فقط یه جمله: "باز کن. من پشت درم."

در اتاق از اون شب دیگه قفل نمی‌شه. حتی با صندلی هم نگهش داشتم، ولی همیشه نیمه‌بازه. گاهی شب‌ها، صدای قدم‌هارو تو راهرو می‌شنوم، ولی هیچ‌کس نمیاد. فقط حس حضور.


---

راز شماره ۸: "اون تابلو رو نسوزون. چون اگه نابودش کنی، چیزی که توشه آزاد می‌شه."

یه تابلو قدیمی از یه مرد با لباس‌های قرن نوزدهمی، روی دیوار بود. چشماش انگار دنبالت می‌کردن.

آراد گفت: "این تابلو لعنتیه. باید از بینش ببریم." منم قبول کردم. بردیمش بیرون، انداختیم تو آتیش.

لحظه‌ای که شعله‌ها بالا رفت، یه جیغ وحشتناک از دل تابلو بلند شد. انگار یه چیزی داشت ازش بیرون می‌پرید.

شب، یه مرد بلندقد با کلاه بلند، کنار پنجره دیده شد. فقط نگاه می‌کرد. نمی‌تونست بیاد داخل، هنوز نه...

اما من مطمئنم، اون حالا توی سایه‌ها زندگی می‌کنه. منتظر فرصته...

---

آراد: راز های شماره نه تا سیزده رو پاره کرده بودند و توو اون دفتر وجود نداشتن و این قضیه رو برام ترسناک تر کرد!

---

راز شماره ۱۴: "ساعت‌ات رو نگاه نکن. وقتی زمان متوقف شه، اونیه که پشت سرت نفس می‌کشه، منتظره برگردی."

داشتم از پنجره اتاق بیرون نگاه می‌کردم، وقتی یه‌دفعه صدای تیک‌تاک ساعت قطع شد. حس کردم همه‌چی وایستاده. حتی هوا.

غریزی رفتم سمت ساعت دیواری. ساعت ۳:12 مونده بود. ثابت. چشمم افتاد به آینه. کسی پشت سرم بود. یه سایه، محو... اما واضح‌تر از هر چیز دیگه.

نفسش رو روی گردنم حس کردم. آروم گفتم: "من تو رو نمی‌بینم..."

جوابی نداد، فقط ساعت دوباره راه افتاد. ولی از اون لحظه به بعد، همیشه وقتی ساکتم، حس نفس کشیدنش رو پشت سرم دارم.


---

راز شماره ۱۵: "از روی پل قدیمی رد نشو. نه به‌خاطر خطر سقوط، به‌خاطر چیزی که زیر پله‌ها منتظره."

پل چوبی وسط باغ قدیمی بود. از بچگی می‌ترسیدم ازش رد شم. حالا می‌دونستم چرا. آراد گفت: "می‌ری یا نه؟"

رفتم. وسط پل که رسیدم، صدای زمزمه‌ای از زیر پا اومد. یه دست از لای چوب‌ها بیرون اومد و مچ پامو گرفت.

جیغ زدم. آراد کشیدم بالا. ولی رد انگشتا هنوز رو پام مونده. انگار سوخته باشه.

شب‌ها خواب می‌بینم همون دست داره منو می‌کشه پایین. ولی هیچ‌وقت پل تموم نمی‌شه.


---

راز شماره ۱۶: "به آینه‌ها پشت کن. وقتی دروغ بگی، اونا راستشو نشون می‌دن."

اون روز به آراد دروغ گفتم. گفتم چیزی ندیدم توی زیرزمین. ولی تو دلم می‌دونستم که سایه‌ی اون زن هنوز اون‌جاست.

از کنار آینه رد شدم. ولی تو تصویر، من نبودم. کسی که اون‌جا بود، سروشِ واقعی نبود. یه چیزی دیگه بود.

یه نسخه تاریک‌تر، با چشم‌های گود رفته و یه لبخند سرد.

حالا هر وقت دروغ می‌گم، تصویرم تو آینه فرق می‌کنه. حتی یه بار، نسخه آینه‌ای خودم، چشمک زد...


---

راز شماره ۱۷: "اگه صدای زنگ قدیمی شنیدی، فرار نکن. ولی اگه دو بار پشت سر هم زنگ خورد، دیر شده."

زنگ قدیمی خونه اصلاً کار نمی‌کرد. سیمش قطع بود. اما اون شب، ساعت ۲:۴۰ دقیقه صبح، یه زنگ بلند زد.

من خشکم.

----

راز شماره ۱۸: "نقاشی اون دختر بچه رو نسوزون. چون اون نقاشی نیست، زندانه."

یه نقاشی قدیمی تو اتاق زیرشیروونی بود. یه دختر با موهای سیاه و لباس سفید. خیلی طبیعی کشیده شده بود. ولی چشم‌هاش... زنده بودن.

آراد گفت: "این ترسناکه. بندازیمش دور."

من انداختمش توی بخاری. ولی قبل از اینکه بسوزه، صدای جیغ یه دختر از داخل آتیش بلند شد.

شعله‌ها خاموش شدن. ولی نقاشی هنوز سالم بود، کنار بخاری افتاده بود.

از اون روز، صدای گریه‌ی دختر هر شب از گوشه‌های خونه میاد. گاهی می‌بینم، پشت پنجره وایستاده. و بعضی شب‌ها... نقاشی خودش می‌افته روی تختم.
-----

راز شماره ۱۹: "دستگیره درو نچرخون، وقتی صدا از پشتش نمیاد. چون اگه هیچ‌کس اون‌جا نباشه، در به جایی باز می‌شه که نباید باشه."

یه شب که برق رفته بود، صدای آراد نیومد. از اتاقش رد شدم، در بسته بود. صدا نبود. حس کردم باید بازش کنم. ولی اون لحظه یاد راز افتادم.

با این حال، دستگیره رو چرخوندم. پشت در، یه راهرو بود که تو خونه‌مون نبود. تاریک، سرد و بی‌انتها.

آراد صدام زد. از پشت سرم. برگشتم، اونجا بود. ولی در بسته بود. گفتم: "این راهرو چی بود؟"

آراد گفت: "کدوم راهرو؟"


---

راز شماره ۲۰: "اگه عکس‌هات تکون بخورن، فرار نکن. فقط دیگه سمتشون نرو. چون هر بار که برگردی، یه نفر کمتر تو عکسه."

یه قاب عکس قدیمی از دوران دبیرستان رو گذاشتم رو میز. من، آراد، و چند تا از بچه‌ها.

یه شب دیدم یکی از بچه‌ها تو عکس، سرشو چرخونده. فرداش، خبر رسید تصادف کرده و مُرده.

بار دوم، یه نفر دیگه تو عکس ناپدید شده بود. بعدش معلوم شد گم شده، هیچ‌وقت پیدا نشد.

الان فقط من و آراد تو عکسیم. ولی من حس می‌کنم عکس تکون می‌خوره، و چشم‌های ما... مستقیم به هم زل زدن.


---

راز شماره ۲۱: "تو آینه به پشت سرت نگاه نکن. اگه دیدی کسی اون‌جاست، بهش نگو دیدمت. چون اون فقط دنبال دیده شدنه."

مسواک می‌زدم. یه لحظه نگاهم تو آینه افتاد. پشت سرم، کنار در حموم، یه زن با موهای خیس ایستاده بود.

چشمام از ترس گشاد شد. ولی به خودم فشار آوردم، چیزی نگفتم. وانمود کردم ندیدمش.

از اون موقع، همیشه پشت سرم حس می‌کنم اون هست. فقط یه بار اشتباه کردم. گفتم: "می‌دونم اون‌جایی."

از اون شب، دیگه تصویر خودم تو آینه همیشه یه لبخند عمیق‌تر از من داره.


---

راز شماره ۲۲: "اگه خواب یه درو دیدی که باز نمی‌شه، هیچ‌وقت سعی نکن تو بیداری پیداش کنی. چون اگه پیداش کنی، پشتش دیگه بیداری نیست."

چند شب پشت سر هم خواب یه در چوبی دیدم. قفل بود. یه چیزی پشتش گریه می‌کرد.

صبح روز سوم، توی راهروی زیرزمین، دقیقاً همون در رو دیدم. قفل شده، گرد و خاک گرفته.

دستم رفت سمت دستگیره، ولی قلبم تند می‌زد. یاد راز افتادم. عقب رفتم. در تکون خورد. خود به خود.

آراد گفت: "چی شده؟"

گفتم: "هیچی... فقط یه در لعنتیه."


---

راز شماره ۲۳: "اگه یه پرنده دیدی که باهات حرف زد، گوش نده. اگه اسم تو رو صدا زد، دیگه دیر شده."

توی حیاط، یه کلاغ سیاه روی دیوار نشسته بود. گفت: "سروش... نوبت توئه."

یخ زدم. به آراد نگاه کردم. گفت: "چی گفت؟"

گفتم: "شنیدی؟ گفت اسممو..."

اون فقط گفت: "هیچ صدایی نیومد."

از اون شب به بعد، صداش تو گوشم می‌پیچه. حتی وقتی بیرونم، صدای کلاغی میاد که می‌گه: "سروش... آماده‌ای؟"


----

راز شماره ۲۹: "اگه توی یه جمع دیدی همه باهات حرف می‌زنن، ولی هیچ صدایی از دهانشون نمیاد، بدون اون‌ها دیگه تو این دنیا نیستن."

همه دور من جمع شدن. آراد، مادر، پدر، حتی دوستم حمید. حرف می‌زدن. دهنشون تکون می‌خورد. ولی هیچ صدایی نمی‌اومد. دهانشون فقط باز و بسته می‌شد.

سعی کردم صدای کسی رو بشنوم. هیچ‌چیز. توی گوشم فقط صدای نفس خودم بود.

گفتم: "چرا هیچ‌کدوم صدا ندارید؟"

آراد برگشت سمت من، لبخند زد. لبخندش بدون صدا بود. هیچ جوابی نداد.

همه نگاه می‌کردن. صدایی که همیشه تو گوشم بود، دیگه نبود. الان سکوت همه‌جا رو پر کرده بود.


---

راز شماره ۳۰: "اگه از خواب بیدار شدی و توی اتاقت کسی نبود، با هیچ‌کس حرف نزن. چون اون‌هایی که هیچ صدایی ندارن، به تو نزدیک‌تر از همه‌چیز هستن."

صبح که از خواب بیدار شدم، اتاق خالی بود. هیچ‌کسی نبود. فقط سایه‌ها رو می‌دیدم که از دیوارها حرکت می‌کنن.

شروع کردم به صدا زدن: "آراد؟" صدای من برگشت، ولی هیچ‌کس جواب نداد.

دستگیره در رو چرخوندم. هیچ صدایی از هیچ‌چیزی نمی‌اومد.

حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. برگشتم، ولی هیچ‌کس نبود. فقط... سایه‌ها که از دیوارها می‌ریختن.

حالا منم جزو اونایی شدم که دیگه صدایی ندارن.

الان می‌دونم این رازها رو باید به پایان می‌بردم، ولی آخرش می‌فهمی که این پایان، شروع یه چیز دیگه‌ست. من و آراد، حالا هر دو... توی همین سایه‌ها زندگی می‌کنیم.
----


چهار روز بعد از تعریف کردن و خواندن راز های دفترِ سی راز:


آراد جسدِ رفیقش را در داخلِ تانکرِ آب پیدا میکند!


«پایان»














































ن

آقای نقطه
آقای نقطه














رمانکوتاهترسناکدرامرازآلود
۷
۰
EHA
EHA
مبهم.. .. ..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید