
عنوان: سی راز
نویسنده: EHA(آقای نقطه)
پارت اول|`
مقدمه: به نظرِ من رازها تا زمانی زندهن که فاش نشدن و زمانی میمیرن که فاش بشن و این یعنی دیگه رازی وجود نداره! و اما قاتل های رازها یعنی کسانیکه رازها را فاش میکنن و همچنین کسانیکه برایشان رازها فاش میشن، طبیعتا یه سری تغییرات در زندگیشان پیش میآید، تغییرات بزرگ و کوچکی که حتی ممکنه روند زندگی اونها رو به کل تغییر بده مثلا خودِ من و رفیقم از همین دست هستیم. گرچه قصد و هدف ما فقط یه ماجراجویی ساده و هیجانانگیز بود، یه تفریح مناسب که بتونیم توو اون خونهٔ کوفتی راحتر بمونیم و مسؤلیتی رو که بهمون سپردن به خوبی از عهدهش بر بیاییم.
من و آراد یک روز تصمیم گرفتیم که به زیرزمین هم سری بزنیم و اونجا رو جمع و جور کنیم تا پدر محترم بنده و خواهر بزرگم بهانهای برای ایراد گرفتن و سرزنش ما نداشته باشن. ذاتا فضای خود خونه ترسناک و قدیمی بود، زیرزمینش هم طبیعتا ترسناک تر و تاریک تر هست برای همین با یه چراغ قوه با توکل به خدا یواش یواش از پله ها پایین رفتیم، من خودم چون از همون کودکی بچهٔ نترسی بودم، خیلی راحت و با احتیاط قدم برمیداشتم ولی آراد طبق معمول یکم ترسیده و دست منو گرفته بود، همش دور و اطراف رو سریع نگاه میکرد تا یهو روحی هیولایی جنی چیزی نیاد و اونو به دیار باقی راهی نکنه.
آراد(با ترس): میگم چطوره ما برگردیم پایین چون کلا معلومه کسی نیومده اینجا و نباید هم بیاد، وظیفه ما اون بالاهاست نه این پایین هاااا
سروش: هیسس، حرف نزن بیا، تو که ترسو نبودی
آراد(لرزان و با ترس): مگه الان هستم؟!
جواب آراد رو که داشت مثل بید میلرزید رو با نگاه بهش دادم فهموندم که خیلیی.
هرچقدر میرفتیم پایین این پله ها تمومی نداشتن که، بعد از کلی التماس و خواهش آراد که برگردیم بالا و اهمیت ندادن من به حرفاش بالاخره رسیدیم، من برای اینکه یکم سر به سرِ آرادِ خل مغز بزارم اول لامپ زیرزمین رو روشن کردم و بعدش یهو خاموش کردم.
آراد: چی شد؟!
سروش: نمیدونم یهو خاموش شدن.
آراد: یعنی چی؟ ببین الان وقت مسخره بازی نیست.
سروش: چه مسخره بازی ای... بیا خودت ببین
باز لامپ ها رو روشن و یهو خاموش کردم.
سروش: ببین خودشون خاموش میشن.
آراد: خودشون نه، این لامپ ها رو ارواح کنترل میکنن، من شنیدم که نورشون رو میخورن.
سروش: جدی؟ از کجا شنیدی؟ نکنه از اون روحِ پشت سریت شنیدی
من با دست به آراد اشاره کردم که یه روح پشت سرشه، آراد با ترس و لرز سرشو برگردوند ولی روحی رو ندید، منم فرصت رو غنیمت شمردم قبل اینکه آرد سرشو برگردونه سمتم، من صورتمو با استفاده از چراغ قوه به یه شکل ترسناک درآوردم که نتیجهش شد سکته و از هوش رفتنِ آراد.
بعد از چند دقیقه با سطل آبی که من سرش ریختم به هوش اومد و با دیدنِ مجسمهٔ ترسناکِ یک جغد باز بیهوش شد.
سروش: ای بابا چته تو همش میری میای آخرش توو ترافیک میمونی آ...
یک ساعت بعد
در زیرزمین کلی میز و صندلی شکسته، به همراه تابلو ها م کتاب های قدیمیِ زیادی بود که من دوست داشتم همشونو بردارم و ببرم توو اتاقم بزارم. آراد هم کم کم ترس از درونش محو شده بود و با اسباب بازی هایی که یه گوشه داخلِ یه کارتون بودن مثل بچه ها داشت بازی میکرد، کلا عادتشه وقتی که غمیگنه یا وقتی که ترسیده کارهای بچگونه و مسخره زیاد انجام میده تا از قضیه اصلی دور بمونه. منم مشغول تمیز کردن و همزمان دید زدنِ کتاب ها و تابلوها بودم که یهو سنگینی دستی رو روی شونهم حس کردم، سریع به حالت دفاعی برگشتم که چهرهٔ نحسِ آراد رو دیدم.
آراد(با لبخند): چیه ترسیدی آقای نترس؟!
سروش: نه تو مگه ترس داری؟
آراد: نه ولی یه دفتر دارم با محتویات ترسناک.
سروش: چیه مگه فضای مجازیه؟
آراد: چه ربطی داره، چرت نگو، منظورم نوشته هایی ترسناک و راز آلود.
آراد یه دفتر خاک خوردهٔ قدیمی دستش بود که
سروش: خب از کجا میدونی؟
آراد: چیو!؟.... آهان منظورت محتویاته، از اسمش، ببین...
آراد دفتر رو تمیز کرد و نوشتهٔ روی جلد رو که بزرگ و برجسته بود نشون داد: سی راز.
سروش: خب رازآلودشو قبول دارم بخش ترسناکشو از کجا میدونی ترسناکه شاید طنز باشه؟
آراد: چون با خون نوشته شده اگه دقت کنی!
من اولش باور نمیکردم ولی بعدش که خودم هم بوش کردم هم لمسش کردم دقیقا با خون نوشته شده بود.
سروش: آووو، خب یه سوال دیگه چرا باید اینو ما بخونیم؟
آراد: چون میخوایم بدونیم.
سروش: چی رو؟!
آراد: رازها رو.
سروش: خب مگه رازها برای دونستن گفته و نوشته شدن، اصلا اگه بدونیم دیگه راز نیستن. پس بهتره دفتر رو بزاری سرجاش و با عروسک هات بازی کنی.
آراد: خب مشکل اصلی همینجاست که من اصلا نمیدونم جای این دفتر کجاست، اصلا این دفتر رو از کجا برداشتم همش یه حسی بهم میگه باید بخونیش.
سروش: اع چه جالب یه حسی به منم میگه که تو دروغ میگی.
آراد: حست غلط میکنه، من میگم بخونیمش یعنی باید بخونیمش.
سروش: اونوقت چرا؟
آراد: چون من میگم.
سروش: تو غلط کردی، این خونه مالِ عمهٔ منه، این زیرزمین هم مالِ خونهٔ عمهٔ منه، این وسایل ها حتی این عروسکها هم از زیرزمین خونه عمه منن، و این دفتر هم بین وسایل در زیرزمین خونهٔ عمه من بوده که تو برداشتیش، پس در نتیجه اینو میزاریم هرجایی ولی نِ می خو نی مِش، تمام.
آراد: تمام ممام نداریم، باشه اصلا تو نخونش من خودم میخونمش، تمام.
سروش: باشه پس اول اینجا رو جمع کنیم بعد بریم بالا باهم بخونیمش.
آراد: باشه... فقط بالا نه، همینجا.
سروش: قبول.
ما بعد از کلی کلکل و یکی به دو، تصمیم گرفتیم که سی راز اون دفتر رو بخونیم ولی قبلش چند ساعت مشغول تمیز و مرتب کردن وسایل شدیم.
بعد از اتمام کار دفتر رو از آراد گرفتم و بازش کردم که در صفحهٔ اول چند تا نکته نوشته بود که مهمترین و ترسناکترین بخشش این بود: ممکنه با فاش برخی رازها جان شما به خطر بیفتد پس تا دیر نشده دفتر را ببندید. منم که هنوز جوون بودم و کلی امید و آرزو داشتم سریع دفتر رو بستم.
آراد: چی شد؟ چرا بستیش؟! برو صفحهٔ بعدی.
سروش: چی؟! صفحهٔ بعدی؟ دیونه شدی خودت ندیدی که ممکنه جونمون به خطر بیفته.
آراد(با خنده و طعنه): بیفته. خب که چی، تو این نوشته رو باور میکنی یعنی؟! بابا اینا همش مسخره بازیه مثل یه دفتر خاطرات میمونه که ما فقط محض کنجکاوی و هیجان و سرگرمی میخونیمش، همین.
سروش: تو همینطوری بخند، بعدش که به چخ رفتی میفهمی، اصلا مگه نشنیدی که کنجکاوی زیاد، گربه میکشه.
آراد: ما ذاتا گربه نیستیم، گرگیم گرگ(شروع به
زوزه کشیدن میکند)... زود باش بده دفتر رو خودم میخونم انقد کشش نده.
سروش: باشه گرگ خان حالا تو واسه من نترس شدی، بعدش هم چرا انقد گیر دادی به خوندن این دفتر، تازه اولین باره که میبینم انقد به خوندن علاقه و توجه داری.
آراد: چون هنوز همون حس میگه بخونش، وقتی میتونی بفهمی جاش کجا بوده که بخونیش.
سروش: باشه حالا که انقد اصرار داری میخونمش... فقط یادت باشه اگه اتفاقی افتاد تقصیر خودته درضمن سی تا راز زیاده خیلی الان فقط یکیشو میخونم.
آراد: باشه قبوله فقط زود باش.
منم به اجبار باز دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن اولین راز...
راز شماره ۱: "من کشتمش. انداختمش تو چاه پشت خونهی مادربزرگ."
قبل از خوندن این راز، همهچی آروم بود. ما دو تا نشسته بودیم رو زمین، با نور چراغقوه. بهمحض اینکه جمله رو خوندم، هوا سرد شد. چراغقوهی آراد شروع کرد به چشمک زدن. صداهایی مثل چکهی آب از پشت دیوار اومد. من گفتم: "تو شنیدی؟"
برای اینکه نترسم و فرار نکنم آراد انکار کرد: نه خل مشنگ چیزی نشنیدم، اصلا صدایی نبود که بشنومش.
سروش: باشه پس خب حالا یکی رو خوندم بریم بالا استراحت کنیم که من خیلی خستهم.
آراد: باشه ولی دفعه بعدی حداقل سه تا بخون این اصلا چیزی نبود.
سروش(باتعجب): یعنی چی چیزی نبود؟ قتل بنظرت عادیه؟
آراد: قتل، قتله. عادی و غیر عادی نداره.
سروش: چرا داره مثل تو که الان غیرعادی شدی.... من برم بخوابم یکم.
آراد: کجا بخوابی؟ باید بریم ببینیم توو چاه جسدی هست نیست؟ واقعیه یا نه؟
سروش: چی؟ دیوونه شدی توهمیِ اعظم؟ ما اصلا میدونیم خونه مادربزرگ کجاست، اصلا میتونیم بریم داخل چاه، اصلا جنازه جسدی مونده که پیداش کنیم؟! ببین رفیق مشنگ من، قرارمون این بود که ما فقط بخونیم، بِ خو نیم یعنی فقط فک بزنیم و کاری نکنیم.... الان هم میریم بالا استراحت میکنیم تمام.
قبل اینکه آراد حرفی بزنه دفتر رو برداشتم و سریع رفتم بالا.
شب، وقتی خوابیدم، حس کردم یکی داره نگام میکنه.
تو خواب دیدم توی یه چاه افتادم. یه دختر، با لباس سفید خیس، بالا ایستاده بود. موهاش رو صورتش ریخته بود. فقط گفت: "چرا رازم رو خوندی؟"
صبح، دستهام گلآلود بود...!
پایان پارت 1
