امروز جلسه دومم با روانشناس بود! وقتی دید این فکرای لعنتی داره دیوونم میکنه بهم گفت بیارمشون رو کاغذ! از این یکیه خوشم میاد آرومه و خوب به حرفام گوش میده ! اتاقشم بوی قهوه میده. میدونی که من دیوونه بوی قهوم !
چند وقت شد نیستی؟ اوایل هی خط میزدم روزایی که بی تو میگذشت ولی الان انقدر زیاد شدن که حسابشون از دستم در رفته .راستی کتابت هنوز رو صفحه 126 مونده! میخوام جای تو بخونمش ولی دلم نمیاد! آخه یادمه انقدر این کتابو دوس داشتی که کم میخوندیش تا تموم نشه! همیشه این عادتتو مسخره میکردم خودتم میخندیدی! لباسا و چیزایی که میخریدی و دوسشون داشتی تا یه مدت نمی پوشیدیشون ! کتابای مورد علاقتو هم، کم میخوندی میگفتی نمیخوام زود تموم شه.
راستی یادته بابای شراره برای بار دوم به نیما جواب رد داده بود و اومده بودن پیش ما و حالشون خیلی بد بود. تو مثل همیشه پر از نور و امید بودی و با خنده گفتی مطمئنی امسال همه چی درست میشه و اگه اوکی شد باید با موتور زردشون برن ماه عسل. نیما خندید و پاشد رفت کناره شراره ی بغ کرده نشست. دستشو گرفت و گفت موتور که سهله اصن با گاری میریم! همه زدیم زیر خنده. حالا 2 هفته پیش جشن ازدواجشون بود و با همون موتور زرده رفتن ماه عسل.
اگه ازم بپرسن بدترین شکنجه چیه! میگم زمانایی که یادت میره عزیزتو دیگه نداریش. یهو تو معمولی ترین زمان میفهمی که نیست! قلبت وایمیسته. انگار تازه از دستش دادی . تنت خیس از عرق میشه و دهنت مزه زهرمار میگیره. زخمش دوباره سر باز میکنه و غم همه وجودتو میگیره...مثل همین دیشب
مامان گفت شام برم اونجا ولی نرفتم. یهو دیدم زنگ زده و گفت غذا برام فرستاده. غر زدم که چرا غذا فرستادی میدونم اگه بودی یه چشم غره حسابی میرفتی و میگفتی با مادرت درست صحبت کن! عاشق دستپختش بودی. غذارو گرفتم دیدم قرمه سبزیه همونی که عاشقشی. غذارو گرم کردم و میزو چیدم که یهو انگار از صخره پرتم کردن پایین! یادم اومد تو نیستی. دنیا دور سرم چرخید. دهنم تلخ شد و بند بند وجودم لرزید . بازم برای بار هزارم از دستت دادم...
لعنت به این روانشناس! یکی نیس بگه مرتیکه من اصن فکرای تو سرم تمومی نداره بعد تو میگی بنویسشون! اگه به من باشه که میخوام تا صبح از تو بنویسم.. همش دنبال یه نشونه ازت میگردم. بویی، صدایی، لحنی ولی انگار از تو فقط همین یکی بود که هیچیش تو هیچکی پیدا نمیشه! یادمه یه بار طبق عادت همیشگیت داشتی چند پاراگراف مود علاقت از کتابتو برام میخوندی. با ژست همیشگیت شروع کردی به خوندن: ((دلتنگی مثل اینه که کسی جوری گلوت رو فشار بده که نه بمیری و نه بتونی درست نفس بکشی )) من الان خیلی دلتنگتم. دقیقا همین جوری...
قطره اشکی پایین می ریزه و در عرض چند دقیقه همه نوشته های رو کاغذ خیس میشن....