Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آدمک

داستانک آدمک
داستانک آدمک


آدمک کت مندرس را دور خودش پیچاند طوری که انگار خودش را بغل کرده بود.
سردش شده بود. آخرین بچه گنجشک را هم فراری داد. گرم شد. درونش میسوخت. آتشی بدون شعله. از آن آتش ها که شعله ندارد. کاه میسوزد و دود می‌کند بی‌آنکه معلوم باشد و کمی بعد، تنها خاکستری به جا می‌ماند.
به مسیر پرواز گنجشکها نگاه کرد. او نمی‌فهمید، اما، حدس زد خوشحالی باید اینطور باشد.
موسم پائیز بود. کشاورز ته مانده مزرعه را آتش زد. سال خوبی بود. زحمت برداشتن آدمک را به خود نداد.
"یک کت پاره و یک تکه چوب، ارزش ندارد تا وسط زمین بروم".
آدمک نمی‌دانست، ولی حدس می‌زد، دلگیر یعنی همین. همین‌که بعد از يک فصل پربار، وقتی کار تمام شد، از درونت دودی سیاه بیرون بزند ولی تو سردت باشد.
کشاورز در دوردست‌ها دیده می‌شد. خوشحال بود. آدمک هم سرذوق آمد. او نمی‌دانست ولی حدس می‌زد سرنوشت همین باشد.

داستانکداستانداستان کوتاهدلتنگیزندگی
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید