Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

بازنشستگی

داستان باشد برای بعد
داستان باشد برای بعد

سی سال تمام شد. از ساعت 5صبح تا 8 شب. اول پای دخل و بعد نان درآر شدم. شاطری کردم و وقتی دستم در اثر کار زیاد از کار افتاد دوباره برگشتم پشت دخل.
اولها نانوایی حاج حسن وسط بازار طلافروشها، بعد نانوایی شاه آبادی و این آخرها، پانزده سال آخر، اینجا.
اینجا آخر شهر است. شمالی ترین نقطه. مردم محل پولدار نیستند. یک جورهایی، حاشیه نشین های آبرومند حساب می‌شوند.
در این سال‌ها سعی کردم آدم خوبی باشم. با اهالی خوش و بش کنم. حالشان را بپرسم و تا جایی که پا میداد لبخند به لب راهی کنمشان. بیشترشان را می‌شناسم.
من شب ها همینجا میخوابم. عشق؟ آن اول‌ها بود. بازار زرگرها. دختری با موهای بور و دستانی لاغر و کشیده. دوستش داشتم. صدایش مخمل بود. راه رفتنش موسیقی. کلماتش قند. اولش عاشق عینک دودی اش شدم. آنزمان نوبر بود. روسریش را عقب میداد یا می‌افتاد. موهایش بور بود. اصلا سفید. دلم برایش میرفت. نانش را دوآتشه می‌کردم. حاج حسن یکروز که متوجه شد از بی‌اعتنایی های دختر بور آتشی شده‌ام، بلند، جلوی روی دخترک گفت :"این کوره بالام جان، بی‌خود عشوه خرکي نیا جلوش". شاطر خندید. حاج حسن قهقه زد. دختر رفت و دیگر نیامد. حاج حسن وعده کرد صدتا بهتر از آن را برایم پیدا می‌کند. من کافی بود سرم به کارم باشد و بی‌ناموسی نکنم تا وقتش برسد.
دو ماه بعد از مغازه حاج حسن زدم بیرون. به خاطر عشق نبود. یا شاید هم بود. من از این چیزها سر در نمیارم.
حاج حسن بود که مُرد. اولش گفتند از ما بهترون خفتش کردند. سر صبح کشیده بودندش توی تنور سنگک. بعدهم انداخته بودندش بیرون.
ولی بعد دکترها گفتند خودش مرده. غش کرده. قلبش از کار افتاده. بعد مردم گفتند ترسیده. هرچی.
دختر بور رفت و دیگر ندیدمش. او هم مرا ندیده. الان سی سالی شده. به افتخار بازنشستگی نائل شدم.
دستم چلاق شده و پایم در اثر واریس از کار افتاده. به قول کیان، از مشتری‌ها، مثل اردک راه میروم. جایی هم ندارم بروم. فردا باید بروم. امشب آخرین باری است که در تنور را می‌بندم.
در این سال‌ها، خیلی از این بچه ها آمدند و رفتند. بزرگ شدند. اول کم رنگ می‌شوند و بعد یکدفعه غیبشان می‌زند. یکی شهید شد. چندتایی رفتند خارج. بقیه؟ زود یکی دیگر جای آنها را می‌گرفت. اولش با پول‌های مچاله و چشمانی وق زده و ترسیده ته صف پیدایشان می‌شود و همینطور ساکت نگاه می‌کنند و بعد یکروز با سبيل هایی آکبند، زیر چشمی صف زنانه را می پایند و بعد یکباره دود می‌شوند می‌روند هواک٠. هم خودش و هم آنکه هروز می‌آمد و نان می‌گرفت و هی جایش را به پیرزنها میداد تا وقتی که آن یکی پیدایش بشود.
اینها مال اولها بود. این آخرها جور دیگری است. من نمی‌دانم چطور .
میخواهم بروم مشهد. جای دیگری به ذهنم نمی‌رسد. پولش را ندارم ولی گفته‌اند می‌دهند. کاروان مسجد محل می‌برند. خرجم را هم می‌دهند. گفتم آغا سلطان را ببرند. پیرزن آرزو دارد. من خودم میروم. شاید پیاده. شاید بال بزنم. مثل کفتری که چند سال پیش رفت توی تنور. حواسم نبود. شعله را که انداختم توی تنور، پر زد آمد بیرون. معلوم نشد چطور رفته آن تو، پرش سوخته بود. شاطر گفت "بده ببرمش مشهد، بندازمش تو حرم خوب بشه ". شاطر خندید. شاه آبادی هم خندید. کفتر بیچاره را یک ماه تر و خشک کردم. ولی آخرش...
شاطر گفت:" حیف کردی. مزه خوبی میشد" بعد خندید.
تقصیر من بود؟ نذر کردم یکی از پرهایش را ببرم حرم. بگذارم لای قرآن. یکی از مشتریها پیشنهاد داد. گفتم شاید نگذارند.
گفت:" من می‌گویم اجازه بدهند" .
گفتم مگر حرف شما را گوش کنند.
گفت:" می‌کنند" .
قرار کردیم فردای آن روز که بازنشسته شدم بیاید عقبم.
دیروز آمد.
گفت:" وقتش شده یا نه؟"
گفتم پس فردا.
گفت:" دختر بور می‌آید دنبالت" .
گفتم:" دختر بور کور بود. من را نمی‌شناسد".
گفت:" بود. حالا می‌بیند. می آید تا با هم بروید".

امشب وقتی در تنور را ببندم چراغ را خاموش می‌کنم. چشمانم را می‌بندم. وقتی دختر مو بور بیاید من از صدای قدمهایش می‌شناسمش. وقتی حرف بزند از بوی حرفهایش می‌فهمم .
من نمی‌روم. پر را می‌دهم او ببرد. چراغ را می‌کشم که او را نبینم. اگر ببینم شاید...
نه، من جایی نمی‌روم. مو بور برود. او مال اینجا نیست. من هستم. زندگیم همین تنور است.
فردا کسی که بیاید و در تنور را باز کند اولش دماغش را می‌گیرد. بعد یکم حالش بد می‌شود. خوب! بشود. اگر سرش پایین باشد و کارش را بکند و دنبال بی‌ناموسی نرود، صد سال دیگر هم تنها نخواهد شد.
در عوض من تا ابد همینجا خواهم ماند.

داستانداستانکداستان کوتاهروزنوشتنویسندگی
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید