به زور خودم را از دیوار باغ بالا میکشم.
از فراز دیوار سنگی باغ نگاه میکنم.
در حسرت انجیرهای زرد و سیاه ماندهام.
انجیرهای که صدسال قبل قول آن را به تو داده بودم .
درختهای انجیر را در قلعهی کهنه، جایی وسط کوه و بیابان پیدا کرده بودم. هرکسی جرأت رفتن به آن را نداشت.
هرکسی چیزی میگفت. یکی میگفت جن دارد. آن یکی میگفت دیو دارد. مردی که چهارشانه بود و قوی میگفت: دیوانهای آنجا خانه دارد که خوراکش گوشت آدم است.
امّا من به تو قول انجیرها را داده بودم.
افسوس که هیچ وقت دوباره تو را ندیدم.
انجیرها در دستم له شد، سرم زیر سنگ
از روی دیوار باغ که پایین پریدم، سنگی از لبهی دیوار باغ خرابه جدا شد و افتاد روی سرم. همین!
انجیرها توی دستم له شد. در آن بحبوبهی بیماری و جنگ و قحطی، کسی از پسری بی پدر و مادر یادش نمیآمد.
سرمای شب و داغی آفتاب سوزان تابستان را حس میکردم. پوستم خشک شد و انجیرها توی دستم ریشه دواند. ریشههایشان وارد رگهایم شد. دویدن آن ریشههای نازک که دور استخوان بازویم میپیچید را حس میکردم . من گم شدم . نمردم، امّا زیر ریشه های پر جستوخیز انجیرها پنهان شدم .
حالا!
بعد از صد سال ، مردم چه داستانها که نمیگویند . اسم مرا گذاشتهاند باغ سوگند ، از همه جا میآیند برای چشیدن طعم انجیرها .
میگویند فقط کسانی که نظر کردهاند میتوانند وارد باغ شوند وگرنه کل انجیرهای باغ تلخ خواهد شد.
آنها نمیدانند که انجیرها سهم آنها نیست. من فقط سهم تو هستم. هنوز هم منتظرم و فقط آنان را که انجیر را برای عشقشان میخواهند به باغ راه خواهم داد.