Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

دوستت دارم، مثل سگ

دوستت دارم. ببخشید که ادبیات ندارم و همین قدر بلدم. ولی دوستت دارم . کاش می شد برگردم به عقب و مواظب خودم باشم که دوستت نداشته باشم ولی خوب هم چین چیزی حداقل با درک و فهم من که نشدنی هست .

اگه می‌شد بر می‌گشتم به همون یکسال پیش و سرم رو می‌انداختم پایین و از کنارت رد می‌شدم . اصلا توی ماشین‌ها را نگاه هم نمی‌کردم یا اگر نگاه می‌کردم بهت محل سگ نمی‌ذاشتم و همانطور سلانه سلانه می‌رفتم پی کارم . البته کاری که نداشتم ، هنوز هم ندارم، همینطور راه افتاده بودم سمت محله‌های بالا، با خودم گفتم شاید چیزی کاسب باشیم، همیشه به مادرم می‌گم بلندشو، دست از سر این خرابه بردار و بریم سمت بالا، اینجا اگر زیر پل هم بخوابیم یکی پیدا می‌شه یک چیزی بندازه رو مون ولی اون پایین...

باز شروع می‌کنه به خاطره تعریف کردن و رجز خوندن که من توی این محل بزرگ شدم و بچه آوردم و ال و بل ...

یکی نیست بگه:دِ آخه ننه ی بزرگوارم ده تا بچه آوردی یکی بعد اون یکی تحویل خاک دادی کاش ما رو هم می‌انداختی اون طرف ،پر افتخار‌ترین تولش همونی بوده که یک ماشین پارس نگه داشته و انداختتش تو عقب ماشین و دِ برو که رفتی...

البته فکر کنم اون خواهرمون وضعش بِه از ما باشه، هرچند ننه هر ماشینی رو که می‌بینه میگه پارس ولی خوب هرچی که بوده باز ماشین بوده دیگه، شاید اونم مثل تو الان پشت فرمون یک ماشین پارس نشسته باشه و یادش هم از بدبختی‌های ما نیاد.


یک‌ساله هر روز صبح خیلی زود بلند می‌شم و اُفتان و خیزان تا ظهر خودم رو می‌رسونم دم پاساژ ، میرم نزدیک هواکش موتورخونه و همونجا کنار پیاده رو پهن می‌شم،گاهی از شدت خستگی و خواب همونجا یک چرتی هم می‌زنم . به لطف شما اونقدر اینجا پشت در نشستم و خوابیدم که دیگه بین اهل محل کامل شناخته شده‌ام ، راستش خوبه، مغازه دارها بندهای خدا، گه گداری ته مونده غذاها و یا ساندویچ های چرب و چیلی رو میدن به من ، اون خانمه که تو برج سرِکوچه زندگی می‌کنه بیشتر اوقات برام غذای مخصوص میاره، اگر به خاطر مادر نبود شب‌ها هم همین‌جا می‌خوابیدم ، ولی چاره چیه ، پدر هم که ول می‌کند و می‌رود ، از همان سر کوچه شروع می‌کند سطل زباله‌ها را زیر و رو کردن و اگر چیز دندان گیری پیدا نکند همانطور می‌رود تا برسد به کوه و وای به روزی که توی این گشت و گذار یک لنگ مرغ پیدا کند که می‌داند مادر چقدر دوست دارد ، آن شب است که تا صبح دو تایی استخوان مرغ بدبخت را آنقدر لیس می‌زنند که برق می‌افتد و بعد و همانطور یک ریز تا خود صبح باهم ...


حرف می‌زنند. راست میگن هر کس برای رسیدن به هدفش تلاش کنه بالاخره به اون می‌رسه . مثل من ، اونقدر اومدم و اینجا بست نشستم که حالا گاهی تو هم وقتی داری رد می‌شوی که وارد پاساژ بشوی مکثی می‌کنی و خیره می‌شوی به چشم‌های من، وای خدایا، حواست به منم هست؟ واقعا چه خوبه

گرم می‌شوم، بی اختیار دهانم باز می‌شود، حالا حرف نمیزنی ولی میدانی به خاطر تو اینجا هستم، هیچ کس نمی‌داند بجز خودت ، ولی اگر یکسال دیگر هم توی سرما و گرما اینجا بمانم شاید آنوقت با من صحبت هم کردی.


به هر بدبختی بود ننه را راضی کردم ، یواشکی پریدیم عقب وانت رهگذری که از محل می‌گذشت، بعد یکم از مسیر را آرام آرام راه رفتیم ، بعد یکم دویدیم و بالاخره به هر جان کندن بود خودمان را رساندیم جلوی پاساژ، حالا هر چه بادا باد ، گاهی کار دنیا همینطوری نخواسته و نداشته هم درست می‌شود، حالا هم که من یکم بر و رویم درست‌تر شده، از دور به مادرم نشانت می‌دهم ، نای گفتن ندارد، به نشانه تایید سر تکان می‌دهد ، او همیشه عاشق موهای لخت و بور است ، او را یاد خواهرم می‌اندازد که ...

مادر پشت درخت قایم می‌شود که با آن سر و وضع دیده نشود، من پا جلو می‌گذارم...


همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت ، ایستاده بودیم روبروی هم ، قبل از اینکه چیزی بگویم خودت با آن لبخند همیشگی همه چیز را تمام کردی، برای اولین بار فهمیدم اینکه می‌گویند فلانی چشمهاش سگ داره یعنی چه! واقعا آدمها باید داستان تو را توی کتابهایشان بنویسند، چطور با این همه زیبایی، اصالت و رفاه حاضر شدی یک ولگرد یک لاقبا را نگاه کنی، چه برسد که بهش بخندی و حتی بایستی تا من هم چیزی بگویم ، که کاش زودتر می نالیدم و چیزی میگفتم ، شاید قبل از آنکه آن زنک داد و قال راه بیاندازد که " وای دخترم، وای دخترم" کار را تمام می‌کردم . هرچند باز هم آن مردان همیشه در صحنه برای خود شیرینی می ریختند سرم و با هر چه که دم دستشان بود به من می کوفتند ولی حداقل به هدف خودم رسیده بودم .


دیدن تو برایم خیر داشت . آنروز که کتک خورده و زخمی جلوی مادرم افتاده بودم توی جوی‌آب، آن زن که توی برج زندگی می‌کرد مرا زد زیر بغلش و برد توی خانه خودش که بالای آن برج بود . می‌گفت خودش هم مثل من تنهاست، مادرم وقتی آن صحنه را دید لبخند به‌ لب راهش را گرفت و رفت .

حالا من از این بالا گه‌گداری به پایین سرک می‌کشیم و پاساژ را نگاه می‌کنم شاید تو را ببینم ولی فاصله خیلی دور است ،از این بالا هیچ دیده نمی‌شوی ، راستش آنقدر با زن صاحب خانه دوست شده‌ام که گاهی تو را فراموش می‌کنم ، ولی از آن زنک هنوز مثل سگ می‌ترسم .

البته او هم حق داشت ، ما دو تا به هم نمی‌خوریم ،از ترکیب ما چیزی در نمی‌آمد ، زن صاحب خانه می‌گوید تو از نژاد هاسکی هستی و من از نژاد سگ‌های چوپان و ماحصل این عشق سگی بدرد آدم‌ها نمی‌خورد!


داستانمسابقه دست اندازرابطهعاشقانهحال خوبتو با من تقسیم کن
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
جایی برای داستان‌های با و بی‌دلیل!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید