به ایستگاه قطار رفتم . بعد از سالها یکهو یاد آن افتادم . بخصوص عصرهای پاییزیاش ، نمیدانم آن مهندسان که هفتاد سال قبل این ایستکاهها را ساختهاند چطوری طرح ریختهاند که همیشه در آن مقررات عصر پاییزی برقرار است .
مثل همیشه است. ساکن ، مردان و زنانی که تنها یک گوشهای کز کردهاند ، و من هنوز هم به آنهایی که دوتایی یا چندتایی کنار هم مشغول هستند حسادت میکنم ، خوشبختهای لعنتی ، شما تنها نیستید...
شاید اخلاقی نباشد ، ولی دلنشین است که بروی ایستگاه و آدمهایی را نگاه کنی که خودشان را آماده کردهاند بنشینند توی آن وسیلهی پر سروصدا و هزاران کیلومتر از خانه شان دور شوند و بعد یکهو یادت بیاید که هر وقت دلت خواست میتوانی بروی و سرت را بکنی توی خانهات ...
مثل یک خواب بد که وسطش بیدار میشوی و میبینی حالاحالاها وقت داری تا بخوابی ، بعد پتو را میکشی روی سرت و ...
همانطور سرم را پایین انداخته بودم و توی ایستگاه میچرخیدم . نزدیک لبهی خط آهن مردی را دیدم . زل زده بود به ریلها ، بیش از هر چیزی جوان بود ، آنقدر که مرا می ترساند ، زیبا بود ، و من به این یکی هم حسادت میکنم ...
غرق شده بودم ، به خودم که آمده بودم او هم به من خیره شده بود ، بی هیچ حرفی با هم به ریل ها خیره شدیم ...
- آنجا هیچ چیز منتظر تو نیست ، همهاش روی هواست ، آینده اینجاست توی قلبت ، این کلیشهها را که دیگران ساختهاند بریز دور ، برای آینده باید جنگید ، این درست است و اگر از من بپرسی تنها آن چیزی که قلبت برای آن میتپد ارزش جنگیدن دارد .
- تو مرا میشناسی؟
- فکر نکنم بشناسمت .
-پس چی باعث شد این حرفها را به من بزنی؟
- فکر کن ، دارم بهت هشدار میدهم که آن چراغی که از دور هر لحظه دارد نزدیکتر میشود دروغی روی هواست .باور کن اگر به برای فردا زندگی کنی این شب هیچ وقت صبح نخواهد شد .
چمدانش را برداشت ، خیلی هم بزرگ بود و ...
به زحمت خودم را به در ایستگاه رساندم ، بابا هنوز آنجا بود ، درست جلوی در ایستاده بود ، برخلاف همیشه این بار بیخیال پارک ممنوع و این حرفها شده بود ، پریدم توی ماشین و بی هیچ حرفی راه افتادیم ، توی راه زنگ زدم به خانهی شما ، بی هیچ تعارفی خودم را دعوت کردم ، پدرت هیچ مخالفتی نکرد ، گفتم تنها میآیم ، حرف دارم ...
روبروی پدر و مادرت نشستم . یادت هست؟ سایهات را که از در آشپزخانه نگاه میکردی به یاد دارم .
راستش هیچ وقت آدم بیدست و پایی نبودم که بلد نباشد حرف بزند ولی وقتی بابا – که هنوز هم همان ابهت را دارد – آنطور به من خیره شد و گفت بفرمایید ، ماندم ... اصلا چی باید میگفتم ، ولی بعد یادم آمد که جایی شنیده بودم چیزی که باعث شود قلبت به تپش بیاید ارزش جنگیدن دارد و حالا من باید دو تا بابا و دوتا مامان را راضی میکردم.
اولین جمله را به خاطر دارم و آخرین آن را ... اولش شبیه برنامهی خندوانه بود. " من واقعا به خودم احسنت میگویم " بعد از آن مکث کردم ، چون با خودم فکر کردم الان است که چند جفت از حدقه بزند بیرون ، بابای خودم صورتش را کرده بود آن طرف که چشمهایش به من و جمع حاضر نیفتد ... راستش همان زمان هم نمیدانستم همچین حرفی از کجایم در آمد؟
بعد از آن همه حرف که خودم هم یادم نیست ، آخرین جمله ام هم بعد از دو سال پیغام و پسخوان و چهل دقیقه سخن پراکنی این بود که : " درست است که مال و منالی ندارم و یک لا پیراهن تنم است ولی واقعا عاشقش هستم و همیشه روی سرم نگهش میدارم "
بابایت را نگاهم کردم . منتظر بودم اینجای قضیه شبیه ماه عسل علیخانی شود ، داستان بابای غیرتی و بچه پرو ، ولی انگار پشت جبهه نفوذیها کار خودشان را کرده بودند ، باباها و مامانها حرفی نزدند و ...
دلبر جان امروز دوازده سال میگذرد ، البته شما هیچ وقت آن بالا نبودی ، اشتباه گفتم ، شما همیشه اینجا بودی ، دست توی دستم ، شانه به شانه ام ، در سرما و گرما ، هرجا که رفتم همراهم بودی ، همراهم بودی...
راستی دلبرجان اگر من به امید دیدن شما ،توی کلاسهای فیزیک سفر در زمان را یادم نمیگرفتم حالا کجای آن شهر تاریک و شلوغ توی تنهاییم کز کرده بودم؟
با تو گفتم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !(فریدون مشیری)