" هیچ وقت نفهمیدم چرا باید کسی همچین چیزی بسازه".
وقتی در رابطه با چیزی که گفته بود، متوجه نگاه پرسشگر من شد، یک شکلات شبیه تخم کفتر با روکش آبی براق بالا آورد و بعد طوری به آن خیره شد که انگار مهمترین سوال فلسفی جهان را پیش روی خود میدید.
لبخند نصفه و نیمهای روی لبهایش نشست و گفت:" یک لایهی نرم شکلات روی یک مغز سخت و کاملاً تلخ ، باور کن، اونقدر سفت که اگه گول لایهی نرم رویی رو بخوری و محکم گازش بزنی ممکنه دندونهای جلوییت رو از دست بدی، واقعاً که"
دوباره به من نگاه کرد، من چیز زیادی از حرفهایش نمیفهمیدم و وقت کافی هم نداشتم که بفهم، فیلسوف شکلاتی که تازه نطقش باز شده بود وقتی متوجه شد چیزی برای گفتن ندارم پیش خودش فکر کرد شاید نیاز به توضیح بیشتری دارم.
" خوب عملاً آدم نمیتونه هر دوقسمت شکلات رو با هم مزه کنه و وقتی نشه همچین کاری کرد چه لزومی داره این دو نوع مختلف رو با هم ترکیب کرد، خوب میشه شکلات نرم رو جدا و شکلات سفت رو جدا بسته بندی کرد."
کمی مکث کرد. من خیره نگاهش میکردم. اینطور به نظر میرسید که واقعاً در ذهنش دنبال جوابی برای این مسئلهی مهم میگشت. بعد از چند لحظه با خوشحالی گفت:" خوب اونوقت کی دلش میخواد شکلات سفت و تقریباً تلخ رو بخره؟ اما اگه واقعاً دلیلش اینه که شکلات سفت و تلخ رو کسی نمیخره چرا اصلاً باید تولید بشه؟"
- از کجا میدونی کسی شکلات سفت و تلخ دوست نداره؟
البته این برخلاف رفتار همیشگی من بود. من معمولاً اگر موضوع بحث همینقدر بی ارزش و مبهم به نظر برسد، برای جلوگیری از حرف زدن اضافی و کش دار نشدن بحث، فقط سکوت میکنم. البته من به این نوع بحث های سطحی عادت دارم. بعضی وقتها مغز آدمها در مواجه با مسایل و هیجانات عاطفی که خارج از حد تحمل سیستم عصبی آنهاست سعی میکند با توجه به این مسایل پیش پا افتاده زمان را بخرد تا به هرحال فکری برای ذوب کردن این حجم از ترس، غم و خشم درون خودش بشود. یک بار مردی که در یک جنگ تن به تن پسرش را جلوی خودش سلاخی کرده بودند تعریف میکرد که در آن لحظه تنها نگرانیاش این بوده که وقتی مادرش بفهمد پسرش در یک دعوای درست و حسابی لباسش را اینطور تکه و پاره کرده چه بلایی به سرش خواهد آورد. خوب البته، البته که هر کسی که از نزدیک جنگ تن به تن را دیده یا تجربه کرده باشد میفهمد سرعت جنگ آنقدر بالاست که کسی وقتی برای فکر کردن به این چرندیات ندارد. اما اینجا که جنگ تن به تنی در کار نیست. اینجا توی این لحظه و زمان خاص، واقعاً زمان بی معنی است و وقت برای هر کاری بسیار است. کمی فکر کرد، لب پائینش را مثل یک کمان خم کرد و ابرویی بالا انداخت:" خوب، اگر کسی عاشق شکلات تلخ باشه باز این لایهی نرم و شیرین حالش رو به هم میزنه".
به فکر فرو رفتم، توی عمق ذهنم جملهای درخشید، درست مثل لامپ نئونی که فروشگاهها برای جلب توجه مشتریها پشت شیشهی ویترین میزنند. این ترکیب اتفاقاً طبیعیترین ترکیب دنیاست. اصلاً خود طبیعت بود. طبیعت، دستگاهی که ما را خلق کرد تا خودش وجود داشته باشد. ما را خلق کرد و از قضا ما هم فهمیدیم که خلق شدهایم و حالا این دستگاه، طبیعت، در برابر شکاری که متوجه شکارچی خود شده است میخواهد چکار کند؟
بله درست است، او را میفریبد. تلخی این خودخواهی خودش را میپیچد لای یک لایهی شیرین و نرم، وقتی این مخلوق سرش گرم شد، آنوقت، قسمت تلخش را هم رو میکند.
این فکر نئونی خیلی زود توی سرم خاموش شد. من نمیخواستم حقیر بشوم یا بزرگی کنم، نه، من ترجیح میدهم سراغی از شیرینی و تلخی نگیرم، بگذار همهاش بماند برای خودش ولی باز هم خیلی بیسابقه پاسخ دادم:" البته! شاید حتی کسی که عاشق طعم تلخ باشد، بدش نیاید چند لحظه قبل از تلخی کمی هم دهانش را شیرین کند".
گفت:" چرا همچین چیزی باید برای کسی خوشایند باشد؟"
خوشایند! نفع! اینها دیگر چه جور مخلوقاتی هستند که طبیعت برای خودش درست کرده است. نفع؟ اگر شما نفع میدانستید چیست که یک لحظه هم معطل نمیشدید. اصلاً چرا این مخلوق مفلوک فکر میکنند همیشه باید پای نفع و خوشایند آنها در میان باشد؟
به هرحال افتاده بودم روی دور سوال جواب دادن و این تقصیر خودم بود که قانون خودم را زیر پا گذاشته بودم.
- خوب آدمها عادت میکنند، کمکم حتی تلخی هم عادتشان میشود و دیگر آن را حس نمیکنند و در نتیجه لذت کافی از آن نمیبرند، برای همین اول دهانشان را شیرین میکنند و بعد بلافاصله طعم تلخی که البته خیلی آهسته و با طمانینه توی دهان خیس میخورد سروکله اش پیدا میشود. بله! تلخی بعد از شیرینی باعث میشود تلخ، تلختر بشود"
دوباره به شکلات خیره شد. باید قبل از سوال بعدی بروم. نه برای اینکه وقت ندارم. نه!وقت برای من معنی خاصی ندارد. باید بروم قبل از اینکه مادر طبیعت به صرافت بیفتد حیلهاش را روی من هم سوار کند. بیصدا بلند شدم و رو به او عقب عقب شروع به دور شدن کردم.
شکلات از بین انگشتان سردم لغزید و افتاد روی زمین. وقتی آنقدر از خودم دور شدم که خود_ سابقم_ را به اندازهی یک نقطهی سیاه دیدم به این جمله فکر کردم، -البته نمیدانم بدون مغز گوشتی اسمش میشود فکرکردن یا آگاهی یافتن- .
" در آغاز یک نقطه بود. نوشته شده با مرکب الهی. قطرهای آب روی آن چکید و صدایی خواند" و ما همه چیز را از آب زنده گردانیدیم" و آب مرکب نقطه را روی صفحهی سفید پخش کرد. چشمانی نامحرم به آن شکل روی صفحه افتاد، آن نامحرم بر خلاف قاعده پرسید: "این چیست؟" صدایی گفت:" کلمه" و بعد از آن دهان نامحرم را با طعمی شیرین به هم چسبانیدند تا مبادا راز هستی را فاش نماید، اما نامحرم باز برخلاف قاعده پرسید " این چیست؟" بعد معلوم شد نامحرم عاشق طعم تلخ و گس طبیعت است".