پری به آسمان نگاه کرد، حال بدی داشت که تجربه نکرده بود.
او تا به حال هیچ وقت دچار شک نشده بود، با خودش گفت:
" پس انسان بودن این طور است، پس عشق این است! دچار بودن. سخت است"
نگاهی به پاهایش کرد، نورش در حال خاموشی بود. وقت رفتن بود، کم کم دیر میشد، ولی گرمای داستان عشق، او را ماندگار کرد. با خودش گفت:
" هر چه میخواهد بشود، شک بد چیزی است، فراموشی ولی، معنای مرا عوض خواهد کرد"
پری اینجا ماند . تا نسلها بعد مردم داستان شبی را به یاد می آوردند که آسمان در نیمه شب ناگهان مانند روز روشن شد و بعد، در اولین شب زمستان، زمین پر از سبزه شد و درختان شکوفه دادند. ...