ویرگول
ورودثبت نام
Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

پری

پری به آسمان نگاه کرد، حال بدی داشت که تجربه نکرده بود.

او تا به حال هیچ وقت دچار شک نشده بود، با خودش گفت:

" پس انسان بودن این طور است، پس عشق این است! دچار بودن. سخت است"

نگاهی به پاهایش کرد، نورش در حال خاموشی بود. وقت رفتن بود، کم کم دیر میشد، ولی گرمای داستان عشق، او را ماندگار کرد. با خودش گفت:

" هر چه می‌خواهد بشود، شک بد چیزی است، فراموشی ولی، معنای مرا عوض خواهد کرد"
پری اینجا ماند . تا نسلها بعد مردم داستان شبی را به یاد می آوردند که آسمان در نیمه شب ناگهان مانند روز روشن شد و بعد، در اولین شب زمستان، زمین پر از سبزه شد و درختان شکوفه دادند. ...

داستانک پری
داستانک پری


داستانداستان کوتاهداستانکنوشتننویسندگی
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید