به خاطر دارم چندین سال پیش که هنوز "زندگی چیست؟" و "من کجام؟" در سر می پروراندم در مدرسه تعدادی از همکلاسیان به اصطلاح شرور دوران تصمیم به فرار گرفتند. از بد یا خوش روزگار فرار از مدرسه ی بچه ها طبق برنامه پیش رفت و به موفقیت رسید. با وجود لایه های دفاعی مدارس در آن زمان بدون شک اگر به مغز متفکر فرار آن روز کمتر از اسکافیلد لقب بدهیم بی انصافی کرده ایم. من از آنجایی وارد این داستان میشوم که به طور اتفاقی در جریان ماجرای فرار قرار گرفته بودم، همین باعث شد من هم در لیست پیشنهاد برای فرار باشم اما من با فرار مخالف بودم و بعد از چندی نصایح پدرانه و پوزخند دوستان به کلاس برگشتم. اینجا اولین باری بود که من با "سندروم قانون" درگیر شدم. معلم و ناظم که متوجه فرار شدند حسابی آنروز بچه های کلاس از جمله من را مورد لطف و عنایت قرار دادند و از شانس دوستان فراری ما روز بعد مدرسه اعتصاب بود و تا روز رسمی بعدی نه حرفی از فرار بود و نه تنبیهی. در واقع بزرگترین ضربه ی فرار آن روز متوجه من بود که امکان فرار داشتم و پایبند به اصطلاح نص قانون ماندم.
هرچند که ماجرای آنروز چیزی از ارزش های من کم نکرد و بلکه من را مصمم تر بر پایبندی به قوانین کرد اما شروعی بود به سندروم قانون من!
چند سالی که بیاییم جلوتر و از ماجراهای ساده ی قانونمداری من :) چشم پوشی کنیم همین سالهای اخیر اتفاقات پیاپی بار دیگه باعث شده تا من دنبال درمانی باشم برای سندروم قانونم!
همه ی ماجرهای از این دست را که کنار بزارم ولی سخن از دوستی که هربار این موضوع را با رفتارش به من یادآوری میکرد، نمیتوان گذشت! در واقع ماجرا هربار از سروقت و به قول خارجکی ها "آن تایم" بودن و احترام به قانون من و بی خیالی و بی توجهی دوستم شروع می شد. تا حدی که یکبار من راس ساعت 8 صبح حاضر در جلسه ای بودم که نرسیده به جلسه اعلام کردند این جلسه با 2 ساعت تاخیر آغاز میشود! دو ساعت بعد هم که با رسیدن مثلا سروقت دوست من و مثلا زود رسیدن من قیافه هایمان قابل پیش بینی است. ماجرای آن روز هم وقتی برای من غیرقابل باورتر می شود که روز قبلش دوستم به من پیشنهاد داد که فردا با هم و دیرتر برویم و من باز هم یادی از نصایح پدرانه دوران کودکی ام کردم و پوزخند دوستم خاطراتی از دوستان آن دوران را زنده کرد.
همه به کنار هنوز درسی که از تقلب کردن بغل دستی ام در جلسه امتحان و بالاتر شدن نمره ی او از من را به یاد می آورم برایم تعجب آور است.
در واقع زندگی همیشه من را با قانون مداری ام مورد لطف و شگفتی قرار می دهد. و باز هم به قول خارجکی ها همیشه به من احساس "لوزر" بودن القا می کند.
هرچند که این چند خاطره، توجیهی بر سندروم قانون من نیست اما وقتی این چند خاطره هربار و هربار تکرار شود انگار جدی یک جای کار میلنگد.
جان مطلب هم آن که هرچند به ظاهر الان من آدم خوبی به نظر می رسم اما حقیقت آن است که زندگی به من ثابت کرد که اینجا جای آدم های خوب نیست...
از سندروم قانون من که بگذریم الان دیگر جواب های جالبی برای سوالات کودکی "زندگی چیست" و "من کجام؟" در سر دارم (!)
سندروم قانون من هرچند با تلاش های بی ثمرم بر زیرپای گذاشتنش بهبودی پیدا نکرد اما حداقل الان کمتر مورد شگفتی اش قرار می گیرم هرچند که انگار قوانین کار خودشان را بلدند و همیشه ماری در آستین دارند که با رو کردنش بار دیگر بتوانم با شاخم عکس یادگاری بگیرم...