در جهانم دوستان نامحرمند
دشمنان هم بنده ی هیچ و همند
هر که بینم خفته در صد خوابها
هر چه گویم کوهها هم می رمند
هر کجا گردم در این هشت آسمان
مردمانش مرده ی نام و نمند
خوابها دیگر مرا بیدار نیست
آن سفرها هم دگر جان را کمند
روزها دیگر مرا بی روشناست
این شبان هم خاصه بی چمّ و خمند
سوزها باید بگیرد دل ز نو
سوزها تنها ز جنس آدمند
من بجنگم بهتر از صلح کبود
جنگهایم عاشقان را مرهمند
عقل های خفته ی اوباش را
من بسوزانم که اینها از غمند
حلمیا آتش بگردان، دست خوش!
شعله هایت بخت گردان شبند
منبع: snhelmi.blog.ir