دیشب داشتم Roman Holiday رو میدیدم...
زیبایی، جذابیت، لطافت، شیطنت و صد البته مقدار زیادی بلاهت! مواد لازم برایِ ساخت یک عشقِ پرفکت! مثل یه پیتزا، خوش منظر، خوش طعم و مطلقاً سطحی و فانی.
این ساختار منو غمگین میکنه، این عشقی که از هر منظر نگاه کنی توش فقط یه موجودِ زنده هست، مثل پیتزا و آدم! اون یکی طرف اومده که نیازِ این یکی رو برطرف کنه و این چیزِ والایی توش نیست، مطلقاً!
یعنی اصولاً تو عمقِ این جذابیت که میری غمگینت میکنه! فقط کافیه در موردش دقیق بشی، همش فیلمه، همش غیر واقعی و جذاب ترین آدما هم اونان که تمومِ زندگیشون فیلم بازی میکنن، حتی وقتی تنهان برای خودشون، مثلِ پرنسسایِ انگلیسی، چرا دنیا باید این شکلی باشه که صحنه هایِ غیر واقعی و فانتزی ما رو به وجد بیاره و واقعیات، حتی حقایقِ ارزشمند، آدمو فراری بده؟
یه چیزی که همیشه آدما رو به وجد میاره اینه که وقتی صورتِ معشوق میسوزه یا لال یا کور یا فلج میشه، عاشق هنوز همون اندازه دوستش داشته باشه! ولی این مطلقاً دروغه، یه دروغِ کثیف! این اتفاق فقط تو داستانا میفته، حتی تو داستانها هم نمیفته! (مگر اینکه اون جذابیتِ از دست رفته همونی نباشه که این فرد رو جذب کرده، مثلاً ممکنه یه دختر لال همچنان جذاب باشه برای عاشقش)
وقتی یکی عاشق میشه ارزشمندیِ فرد مقابل از نظرش هیچ جایگاهی نداره، قلب پاک، روح والا، فکر عمیق... همش کشک! جذابیت! همش همینه! من دقت که میکنم میبینم هر چی احمقتر باشی جذابتری و هر چی هم جذابتر میشی احمقتر میشی...
حالم از کلمه ی عشق به هم میخوره، از این همه جوی که دور و برش به پا میکنن تا ارزشمند نشونش بدن ولی حقیقتاً هیچ ارزشی وجود نداره... اون چیزی که به "عشق حقیقی" نسبت داده میشه فقط یه سری شعار و احساساتِ نامفهومه، ولی وقتی واکاویش میکنی میبینی عشق لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد فقط یه نوع شیفتگی نسبت به طبیعته نه انسان!! اصلاً مسئله ی اصلی اینه که تا جایی که به ما مربوط میشه دیگران خلق شدن تا ما رو به لذت برسونن و خب تا اینجاش هم غم انگیز هست ولی اونجایی غم انگیزتر میشه که ما فرض میکنیم چیزی به اسمِ عشق وجود داره که والاست و به انسانها مربوط میشه، مثل عشق مولانا! ستایش حاصله از شناختِ دستآوردهایِ یه انسان نه چیزی که در داشتنش هیچ قدرتی نداره!
یعنی وقتی ما عاشق صورتِ ظاهری، هیکل، صدا یا ویژگیهایِ غیر واقعیِ طرفمون میشیم، مثل اون اداهایی که خودآگاه یا ناخودآگاه برایِ جذاب شدن درمیاره، در واقع عاشق طبیعت شدیم، اون قسمتی از طبیعت که برامون لذت بخشه و در اون فرد تجلی پیدا کرده، نه عاشقِ قسمتی از خودِ واقعیه اون فرد! تو این حس خودِ اون فرد، خواستش و عظمتِ روحش کمترین نقشی بازی نمیکنه!
چیزی که در واقع ناراحتم میکنه اول همینه که بین چیزی که ما از عشق تصور میکنیم و حقیقتش زمین و تا آسمون تفاوته و دوم اینکه ته وجودم خواست بشری رو ارزشمندتر از خواست طبیعت میدونم، چیزی که تو واقعاً هستی لایقتره برای عشق تا چیزی که طبیعت بهت عطا کرده... چون اگر چنانچه این نباشه عنصری که بهش مینازیم، اراده، کمترین ارزشی در بروز و ظهور عشق نداره!
وقتی با حست نگاه میکنی همه چیز قشنگ و رمانتیکه ولی دقیق که میشی، پرده ها که کنار میره جذابترین آدما، اونایی که همیشه از همون لحظه ی اول میفهمی عاشق کشن، در واقع به این خاطر در عمق همیشه یه غمِ خیلی بزرگ دارن که همیشه بازیگرن، حتی در شخصی ترین دقایقشون معشوق بودن رو به انسان بودن ترجیح دادن...
ما که عمری زمان میبره و خودمونو نمیشناسیم چطور در یک نگاه عاشق میشیم و ادعا داریم این از شناخت نشأت میگیره؟! دستهایِ پشت پرده امیالِ جنسی هستن که بدجوری نقششون رو خوب بازی میکنن... همیشه یه تصمیم قبل از عاشق شدن وجود داره، آدما تصمیم میگیرن که عاشق شن و عاشق میشن، هیچ جاذبه ی روحی ای وجود نداره...
چرا آدم فردینان رو دوست نداره؟ چون شخصیتیه که رسماً هیچ نقشی بازی نمیکنه و واقعیت رو همونجوری که هست بهت نشون میده! واقعیتِ وجودیِ بشر همینقدر متعفنه...
+ در عمق اینطور نیست که عشق به طبیعت در امتداد عشق به ذاتِ منحصر به فرد بشری باشه! در واقع اغلب این دو تا شدیداً با هم تناقض دارن! طبیعت یه ذاتِ یک دست داره، هیچ جدایی رو تاب نمیاره... و چیزی که در واقع هست اینه که من بعضی وقتا فکر میکنم این پیوستگی اوجِ انسانه و گاهی هم فکر میکنم پست ترین نقطه ای که انسان میتونه بهش برسه همین نقطه ست. در واقع همش به همین برمیگرده که آیا اراده ی انسانی اصالت داره یا نه.
مطالب قبلی و مرتبط با این نوشته
همون طور که تو پست اول گفتم این سری مطالب از خودم نیست فقط در اخرین نوشته خودم نقدی بر نوشته های دوستم دارم که همجنس خودمه