صدای بوق ممتد فضا را پر کرد.
"دِ راه برو دیگه لامصب! اگه نمیتونی رانندگی کنی چرا نشستی پشت فرمون؟!"
دختر جوانی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود با لحنی ناراضی خطاب به راننده تاکسی گفت: "چرا داد میزنی؟! مگه نمیبینی من اینجا نشستم؟! گوشم کر شد! اَه"
راننده برای لحظه ای کوتاه از ماشین جلویی چشم برداشت و نگاهی عاقل اندر سفیه نثار دختر کرد. دیگر طاقتش تمام شده بود. با حرص و غضب فرمان را چرخاند و با گاز دادن های شدید و متنواب خود را به کنار ماشین جلویی کشید تا به زور از سمت چپ او سبقت بگیرد.
خانم راننده ماشین جلویی که از رفتار راننده تاکسی جا خورده بود ، به کلی متوقف شده بود و با تعجب به ماشین ما نگاه میکرد که با حرکاتی تند، مثل اسبی وحشی شیهه میکشید و سعی داشت به زور از او جلو بزند.
راننده پایش را روی گاز گذاشت ،با حرکتی سریع و مهارتی مثال زدنی پرده آخر نمایش خود را اجرا کرد و از ماشین دیگر جلو زد. با حالتی پیروزمندانه دنده را جا زد و در حالی که در آینه به ماشین مغلوب نگاه میکرد گفت: «آخه تو رو چه به رانندگی؟!»
من که ضربان تند قلبم را احساس میکردم بدون اینکه صندلی جلویی را که به آن دو دستی چنگ زده بودم رها کنم سرم را برگرداندم تا از شیشه عقب به ماشینِ جا مانده نگاه کنم. هنوز سر جایش ایستاده بود و در حالی که هر لحظه کوچک تر میشد به ما خیره نگاه میکرد.
برگشتم و نگاهی به راننده انداختم. با حالتی به ظاهر مسلط نشسته بود و با یک دست فرمان را گرفته بود. دست چپش را از پنجره بیرون انداخته بود و نگاهش مرتب بین آینه بغل، آینه وسط و پنجره جلوی ماشین جابجا میشد.
تازه متوجه شدم که ماجرا تمام شده و من هنوز با عضلات منقبض شده در جایم میخکوب شده ام. به آرامی صندلی جلو را رها کردم و کیفم را که جلوی پایم کف ماشین افتاده بود برداشتم و روی زانویم گذاشتم.
شیشه سمت خودم را کمی پایین کشیدم. باد بین پنجره های بازِ عقبِ ماشین به جریان افتاد و نسیم ملایمی صورتم را نوازش کرد. سرم را از پنچره کمی بیرون آوردم. خیابان باریک، شلوغ و پر رفت و آمد بود. نفسی عمیق کشیدم.
در آینه بغل چشمم به چهره ی برافروخته ی دختر که روی صندلی جلوی من نشسته بود افتاد. برای لحظه ای کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. خشم در چشمانش موج میزد.
راننده سرعت خود را کم کرد و ایستاد. با حالتی عصبی نفسش را از بینی اش خارج کرد. در حالی که آینه را با دست تنظیم میکرد تا چهره ی مرا ببیند، با لحنی تمسخر آمیز گفت «نگاه کن تو رو خدا!» و با چشمانش به ماشین جلویی اشاره کرد که به آرامی در حال پارک دوبل بود.
اگر نظر مرا میخواست، به نظرم چند لحظه فرصت برای پارک کردن ماشین انتظار زیادی نبود. ضمنا ما هم عجله ای نداشتیم و با کمی صبوری چیزی را از دست نمیدادیم. واقعا لزومی نداشت به خاطر چنین مساله ای اوقات خودمان را تلخ کنیم. اما حوصله ی توضیح دادن چنین موضوع پیش پا افتاده ای به این راننده زبان نفهم را نداشتم.
قبل از اینکه من چیزی بگویم صدای دختر بلند شد:
«واقعا که بعضیا هنوز تو عصر حجر زندگی میکنن! فقط بلدن داد و بیداد کنن، بد و بیراه بگن، بقیه رو دست بندازن! هنوز فکر میکنن رانندگی فقط مخصوص آقایونه! تا وقتی انقدر فکر مردم عقب موندس هرچی سرمون بیاد حقمونه!»
راننده که از عکس العمل ناگهانی دختر جا خورده بود نگاه بی تفاوتی به او انداخت، کمی در صندلی اش جابجا شد و بدون اینکه خودش را از تک و تا بیاندازد با پوزخندی بر لبش گفت: «والله ما که لازم نیست چیزی بگیم»
در حالی که از کنار ماشین جلویی که اکنون دیگر پارک اش تمام شده بود رد میشد، سرعت خود را کم کرد، با دست به خانم راننده ای که در حال زدن قفل فرمان بود اشاره کرد و ادامه داد: «خودتون میتونید ببینید!»
صدای بوق ماشین عقبی بلند شد. راننده از آینه نگاهی غضب آلود به ماشین عقبی کرد. سپس از پنجره کنار خود به بیرون خم شد و خطاب به ماشین پشتی فریاد زد: «چته؟! دارم میرم دیگه!»
دختر زیر لب گفت: «آره واقعا! داریم میبینیم»
راننده به صندلی اش تکیه داد و سرعت گرفت. چند لحظه سکوت برقرار بود.
دختر از پنجره کنار خود به بیرون نگاه میکرد. بار دیگر راننده تصمیم گرفت سکوت را بشکند. در آینه به من نگاه کرد و با لحنی خردمندانه گفت: «بالاخره حرف اینه که هرکسی رو بهر کاری ساختن! ما که نمیگیم همه کارا رو بهتر بلدیم. یه کارایی هم زنونه تره، ولی ...»
دختر میان حرفش پرید: «لابد آشپزی و پوشک بچه عوض کردن منظورته! چقدر عقب مونده اید واقعا. فکر میکنید همه زنها اومدن که شما رو تر و خشک کنن...»
باورم نمیشد که بار دیگر شاهد این بحث قدیمی و زهوار در رفته ی «مردها بهتر اند یا زن ها» بودم. دنیا پر از موضوعات مهم تر و قابل توجه تر است. این همه مشکلاتی که برای حل شدن نیاز به توجه ما دارند و هنوز هم آدم هایی هستند که تمام وقت در حال بحث کردن در مورد موضوعات بی اهمیتی مثل این هستند. چقدر آدم های کم عقلی هستند.
راننده در حالی که با لحنی مطمئن از خود حرف میزد بار دیگر سرعت را کم کرد و در صف ماشین های پشت چراغ قرمز ایستاد. «این یه چیز علمیه! مغز زنها با مردها فرق میکنه! تو اینترنت هم نوشته. میتونی بخونی!»
«آره این هم تو میتونی بخونی که هرچی جنگ و بدبختی تا حالا کشیدیم، همش زیر سر مردا بوده ...»
کلافه شده بودم. میخواستم از این بحث احمقانه خلاص شوم. کیفم را با فاصله روی صندلی کنارم گذاشتم. خودم را به پنجره نزدیک کردم و به بیرون خیره شدم. تعدادی کودک کار با سر و روی ژولیده و لباس های کثیف بین ماشین ها میچرخیدند و به ساکنان ماشین ها التماس میکردند. دود اسپند توی ماشین پیچید. دختر که با حالتی عصبی در آینه بغل، آرایش خود را چک میکرد شیشه را بالا کشید.
این بچه های بیچاره چرا باید در این شرایط مجبور به کار باشند؟ چرا هیچکس به فکرشان نیست و کاری نمیکند؟ معلوم نیست کدام آدم پست فطرتی این بیچاره ها را میفرستد تا برایش از مردم پول گدایی کنند.
پسر بچه ای که چند دستمال کاغذی در درست داشت متوجه من شد. رویم را سریع برگرداندم ولی دیگر دیر شده بود.
«عمو دستمال میخری؟»
ای وای! دوباره گیر افتادم.
«عمو یه دونه دستمال فقط»
پول دادن به این بچه ها چه فایده ای دارد؟ پولی که به آنها میدهیم که توی جیب خودشان نمیرود. همین امشب یکی همه اش را از او میگیرد و فردا با انگیزه بیشتری سر همین کار میفرستدش.
«تو رو خدا عمو. فقط یه دونه»
با لحنی عصبانی جواب دادم:
« نه پسر جون! دستمال لازم ندارم»
کمک به این ها کار من نیست. باید یکی یک فکر اساسی بکند. راهی پیدا کند که بشود این مساله را ریشه ای حل کرد. با یک دستمال کاغذی خریدن که چیزی درست نمیشود.
«عمو یه دستمال بخر دیگه»
چرا این چراغ لعنتی سبز نمیشود؟!
ناگهان صدایی از پنجره سمت چپم شنیدم. سرم را که چرخاندم کیفم داشت با سرعت از پنجره به بیرون پرواز میکرد. دستم را دراز کردم و فریاد زدم «عه! کیفم!» ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
شوکه شده بودم. رویم را برگرداندم و از شیشه عقب نگاه کردم. نوجوانی در حالی که کیفم را از یکی از بندهایش روی دوش انداخته بود داشت در خلاف جهت ماشین ها با سرعت میدوید و دور میشد.
به روبرو نگاه کردم. راننده و دختر برگشته بودند و به من خیره شده بودند.
چراغ سبز شده بود.
صدای بوق ماشین ها شنیده می شد و من در جا خشکم زده بود.