ویرگول
ورودثبت نام
someone
someone
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

خلوتِ شب

مرد دود سیگارش را آرام و طولانی بیرون داد و مه بزرگ و سفیدی که در هوای سرد به سوی آسمان بالا می‌رفت را تماشا کرد. دود زیر نور تیرِ چراغ برقی که در نزدیکی اش ایستاده بود سفیدتر از چیزی که انتظار داشت به نظر می‌رسید و بقیه‌ی کوچه غرق در تاریکی بود.

با وجود کاپشنِ پَرِ پف کرده و بزرگی که به تن داشت هنوز هم لرزی در تنش احساس کرد. پُک دیگری به سیگارش زد. چهره‌اش کمی در هم کشیده شد. سیگار را به دست دیگرش که تا این لحظه در جیب فرو برده بود داد و دست راستش را بو کشید. نمی‌توانست درست تشخیص دهد که بوی تند آشغال را از دستِ خودش احساس می‌کند یا از تلِ کیسه‌های زباله‌‌ی تلنبار شده کنار تیرِ برق.
جوی‌های کوچکی از شیرابه‌ی زباله از زیر تپه‌ی آشغال به اطراف جاری شده بودند اما همگی قبل از رسیدن به جوی خشکِ وسط کوچه ناامید شده و در جا خشکشان زده بود. تنها اثری که ازشان به جا مانده ردهای زرد و قهوه‌ای رنگی بود که در جهت‌های مختلف از تیرِ برق و "لعنت بر پدر و مادر کسی ..." که با خط بد روی آن نوشته شده بود می‌گریختند.

صدای بلند گوینده‌ی اخبار تلویزیون از پنجره‌ی بازِ یکی از خانه ها به گوش رسید، اما خیلی زود با صدای فریادِ ناراضیِ زنی -احتمالا از همان پنجره- در نطفه خفه شد. ناخودآگاه به سمتِ پنجره‌ی روشن طبقه پنجمِ ساختمانِ پشتِ سرش چرخید. خبری نبود. برگشت و نگاهی ناامیدانه به سیگارِ دستش که دیگر چیزی از عمرش باقی نمانده بود انداخت.

پک محکمی از لب سیگار عزیزش گرفت، اما این بار از پشتِ دود، مردِ لاغری با تی‌شرت آستین‌کوتاه و پیژامه خانگی ظاهر شد که کیسه زباله به دست، به تیرِ برق نزدیک می‌شد. مردِ تازه وارد که به نظر از دیدن همسایه‌اش شوکه شده بود از همان فاصله فریاد زد:

-به به! آقا مصطفی! شمام که اینجایی!

سرعتش را کمی بیشتر کرد، کیسه‌ی زباله را به آرامی پشتِ بقیه‌ی کیسه‌های روی زمین گذاشت و در حالی که به سمت مصطفی می‌آمد ادامه داد:

-اتفاقا منم اومده بودم یه سیگاری بکشم. خوب شد شمام اینجایی. چه خبرا سلطان؟ اوضاع احوال چطوره؟

-ممنون. امن و امان. شما چطوری؟

مرد که با دستان بی‌قرارش به شکلی نمایشی در جستجوی چیزی در جیب‌های به وضوح خالیِ پیژامه‌اش می‌گشت پاسخ داد:

-تو رو خدا حواس ما رو نگاه کن. سیگارمو جا گذاشتم! همش از گرفتاریه ها. اصلا حواس واسه آدم نمی‌مونه. داری یه نخ به منم بدی؟

مصطفی با اشتیاق فیلترِ کشیده شده را زیر پا انداخت و در حالی که پاکتِ سیگار را از جیبش بیرون می‌آورد زیرچشمی نگاهی نگران به پنجره‌ی طبقه پنجم انداخت.

-بله. بله. بفرمایید.

صدای تقِ بلند فندک دوبار در کوچه‌ی خلوت پیچید.

مردِ تازه وارد دود را با چهره‌ی در هم کشیده بیرون داد و با کنجکاوی مشغول بو کشیدنِ انگشتان دستش شد. او هم بوی تند را احساس کرده بود.

صدای تق فندک دوباره شنیده شد.

مصطفی دود را بیرون داد و در حالی که با سر به تلِ زباله‌ها اشاره می‌کرد گفت:

-فکر کنم بو از اون باشه علی آقا.

علی سرش را چرخاند و نگاه کوتاهی به کوه آشغال‌ها انداخت اما خیلی زود به سوی مصطفی برگشت. بدنش را کمی جمع کرد و سعی کرد سرما را با لرزش کوچکی از بدنش بیرون کند.

-چقدر هم سرد شده هوا!

مصطفی نگاهش را از تی‌شرت آستین کوتاه علی برداشت و به آسمان نگاه کرد.

-آره. خیلی سرد شده.

علی آقا بدون توجه به پاسخ کوتاه مصطفی ادامه داد:

-ما که دیگه بخاری‌ها رو روشن کردیم ولی انتظار نداشتیم انقد یهویی سرد بشه. انگار نه انگار که تا همین چند هفته پیش هنوز کولر روشن بود. حالا خوبه بخاری مثل کولر سرویس نمی‌خواد. نمی‌دونی امسال اول تابستون چه داستانی برامون درست کرد. داشتیم از گرما تلف می‌‌شدیم تو خونه! کولره بازی درآورده بود. هیچیش هم نبودا. فقط یه 200 تومن تو گلوش گیر کرده بود.

-بله. ما هم امسال  کولرا رو سرویس کردیم.

علی آقا پکی به سیگارش زد و نگاهی به اطراف انداخت. کوچه همچنان خالیِ خالی بود و غیر از صدای مبهم و نامفهومِ تلویزیون که گاهی از خانه‌های اطراف به گوش می‌رسید هیچ خبر دیگری نبود.

-چه شب خلوتی هم هست. جون میده آدم توش وایسه و از سکوت و آرامشِ شب لذت ببره. اصلا میگن همه باید یه ساعتی در روز رو همینطوری به سکوت و تفکر بگذرونن. متاسفانه گرفتاری‌ها و دغدغه‌های دنیای امروز آرامش رو از آدم گرفته. همش سروصدای تلویزیون و موبایل و زن و بچه و کوفت و زهرمار! اصلا نمیذارن آدم چند دقیقه آرامش داشته باشه. به نظرم هرشب باید همینطوری برنامه بذاریم و اینجا جمع بشیم، همینطوری از سکوتِ شب لذت ببریم. لازمه واقعا! نه؟

مصطفی که مشغول تماشای بالارفتنِ دود سیگارش بود با صدای سوالِ علی ناگهان برگشت.

-آره. آره. لازمه واقعا.

علی چند ثانیه‌ی دیگر با لبخندی که همچنان از جمله‌ی آخر روی لبش جا مانده بود به مصطفی نگاه کرد و وقتی که بالاخره مطمئن شد جوابِ او واقعا تمام شده تکان دیگری به بدنش داد و لرز سرما را از خود راند. گوشی‌اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت. اما قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید صدای خرت خرتِ کشیده شدنِ دمپایی روی آسفالتِ کوچه توجهش را جلب کرد.

مردی چاق با گام‌های سنگین از میان تاریکی ظاهر شد اما قبل از اینکه به تیر برق برسد بدون توجه به نگاه‌های کنجکاوِ دو همسایه کیسه‌های آشغالش را تاب داد و به سوی تلِ زباله ها پرتاب کرد. کیسه‌های جدید از روی کوه قل خوردند و جایی در دامنه‌ی کوه برای خود برگزیدند. اما مردِ درشت هیکل که حتی منتظر رسیدنشان به مقصد نشده بود چرخید و به همان سنگینی‌ای که آمده بود در تاریکی محو شد.

-دیدی چیکار کرد مرتیکه؟ دیدی چطور پرتشون کرد؟! همینه دیگه. تا وقتی مردم انقدر به محیط زندگیشون بی تفاوت هستن اوضاع همینه. انگار نه انگار که اینجا محل رفت و آمد و زندگیِ مردمه! ببین چه منظره‌ای درست کردن توروخدا! حال آدمو به هم میزنه. آشغالا تا وسط کوچه پخش شدن. یکی مثل ما هم که می‌خواد چند دقیقه از آرامش شب لذت ببره مجبوره همچین منظره‌ی زشتی رو تحمل کنه.

مصطفی که دیگر هم سیگار دومش تمام شده بود و هم صبرش، فیلتر را زیرپایش انداخت و خاموش کرد.

-خب. من دیگه برم بالا علی آقا. شب بخیر.

علی آقا هم با عجله باقی‌مانده سیگارش را زیر پا انداخت.

-بله. حق با شماست. دیگه واقعا نمی‌شه تحمل کرد با این همه آشغال که اینجا ریختن. منم دیگه باید برم خونه. شب خوش. شب خوش.

آرامشآشغالکوچهشهرسیگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید