ویرگول
ورودثبت نام
someone
someone
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

مصائب هیولاهای بدون چهره

پای پسرک در تاریکی اتاق به چیزی گیر کرد و به زمین افتاد. نفس زنان از جا بلند شد و کورمال کورمال چهارگوشه‌ی انباری کوچک را در جستجوی راهی برای فرار کاوید. هیچ راهی نیافت.

نور چراغ راهرو از تنها در اتاق وارد می‌شد و نیمی از صورت رنگ پریده‌ی پسر را روشن می‌کرد. دانه‌های درشت عرق از کنار شقیقه‌هایش پایین می‌آمدند. با چشمانی خیس که از وحشت در حال بیرون پریدن بودند، در را می‌پایید. صدای گام‌های هیولا در راهرو هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

حالا دیگر می‌توانست سرنوشت محتوم خود را ببیند. می‌دانست که چیزی به پایان عمرش باقی نمانده است. هیولا فقط چند قدم دیگر با در فاصله دارد. موجودی آنقدر مخوف که تا این لحظه هیچ توصیفی از ظاهرش وجود ندارد و هیچ انسان زنده‌ای چهره‌اش را ندیده است.

پسرک تصمیم‌اش را گرفت. حالا که قرار است بمیرد حداقل شجاعانه در چشمانش زل خواهد زد و به او خواهد فهماند که ترسی ندارد.

حالا صدای گام‌ها خیلی نزدیک بودند. فقط یک قدم دیگر.

چشمان سرخش را با آستین لباس خشک کرد. صدای فشرده شدن دندان‌هایش روی یکدیگر را می‌شنید. احساس می‌کرد که همه‌ی ماهیچه‌های بدنش منقبض شده‌اند. با دستان مشت کرده روبروی در ایستاد و مصمم، به چارچوبِ خالی خیره شد.

صدای آخرین گام هیولا در سراسر راهرو پیچید اما هیچ چیزی ظاهر نشد.

سکوت.

تنها صدایی که می‌شنید صدای نفس‌های نامنظم خودش بود.

هیچ خبری از هیول




کلمات آخرِ نوشته نصفه نیمه و باعجله نوشته شده بودند و با دست‌خط تمیزِ بقیه‌ی متن کاملا فرق داشتند. سرهنگ، برگه‌ی کثیف و چهارتا خورده را برگرداند و پشتش را هم نگاه کرد اما غیر از چند لکه‌ی سیاه دوده مانند چیز دیگری دستگیرش نشد. کاغذ را جلوی سربازِ مضطربی که جلوی میزش ایستاده بود گرفت و پرسید:

- این چیه احمدی؟ بهت میگم شکایت نامه‌ رو بده. قصه واسه من آوردی؟

- قربان جسارتا اصلا زبون آدم حالیش نمی‌شه. این کاغذ هم تنها چیزیه که همراهش هست. میگه خودش خونه رو آتیش زده.

- پس شاکی کیه؟ مالک خونه‌ای که آتیش زده کیه؟

احمدی، که آثار گیجی به وضوح در ظاهرش دیده می‌شد مِن‌مِن کنان زیرلب جواب داد:

- مالک، خودشه فکر کنم ...

سرهنگ صدایش را بالا برد:

- فکر کنی؟! پسره‌ی الدنگ منو مسخره کردی؟ تو هنوز نمی‌دونی این یارو اصلا اینجا چی‌کار میکنه و چی می‌خواد، بعد این خزعبلاتو آوردی دادی که من بخونم؟

یک هفته اضافه خدمت که برات زدم می‌فهمی دفعه بعد باید چیکار کنی.

سرباز حسابی دستپاچه شده بود:

- سرهنگ به خدا من بی تقصیرم. از ظهر اومده چسبیده به نرده‌های جلوی در تکون هم نمی‌خوره. قربان به جان عزیزم زبون نمی‌فهمه. هرچی هم ازش می‌پرسم یه جمله‌ی درست حسابی هم از دهنش درنمیاد. فقط میگه نویسنده است. خونه رو خودش آتیش زده. الانم اصرار داره بندازیمش بازداشتگاه!

سرهنگ کم‌کم داشت کلافه می‌شد. برگه‌ی قصه را روی میز پرت کرد و فریاد زد:

- گمشو برو بیارش ببینم چی میگه!

سرباز به سرعت خود را به بیرون اتاق پرت کرد و در را پشت سرش بست.


سرهنگ قاسمی همیشه اینقدر عصبانی و بی‌اعصاب نبود. البته کارِ شیفت شب چیزی نیست که هیچکس از آن لذت ببرد ولی او خیلی هم مشکلی با شب‌ها نداشت. حداقل خوبی‌اش این است که معمولا ماجرای خاصی وجود ندارد و خیلی خلوت‌تر از روزها می‌گذرد. می‌تواند در آرامش اتاق چای داغ و غلیظش را بنوشد و منتظر پایان شیفت بماند. اما به هر حال بعضی شب‌ها اوضاع مثل همیشه پیش نمی‌رود. امشب هم یکی از همان شب هاست.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشد. لیوان چای را به لبش نزدیک کرد و هورتی کشید. چای ولرم و بی‌مزه حالش را به هم زد. چهره‌اش را در هم کشید و لیوان را روی میز کوبید. در حالی که محتویات زردرنگ درون لیوان تلوتلو می‌خوردند و از لبه‌ها و اطراف راهی برای گریختن روی میز می‌یافتند صدای تق‌تقِ در اتاق شنیده شد.

همه نارضایتی‌اش از چای را در صدایش جمع کرد و فریاد زد:

- بیا تو!

در باز شد و سرباز لاغر اندام مردی ژولیده و کثیف را به داخل هدایت کرد. پیراهن آبی روشن بلندی که به شکل شلخته ای روی شلوارش انداخته شده پر از چروک و لکه‌های دوده و سوختگی بود و به تنش زار می‌زد. بوی دود و آتش را از همین فاصله هم می‌شد از لباس‌هایش احساس کرد.

- احمدی این لیوانِ شاش رو ببر عوض کن. ببینم این یه کارو میتونی درست انجام بدی یا نه!

سرباز، بدون اینکه به چشم‌های سرهنگ نگاه کند نویسنده را به سوی صندلی جلوی میز هل داد و سریع و دستپاچه لیوان چای را از روی میز برداشت.

- چشم قربان. الان یه دستمال هم میارم که میزو تمیز کنم.

و دوان‌دوان در حالی که سعی می‌کرد تعادل چای را حفظ کند از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.


مرد در سکوت کامل سرجایش، کنار صندلی ایستاده و با این که سرش را پایین انداخته بود فشارِ نگاهِ سنگین سرهنگ را روی پوست کثیف و دودیِ صورتش احساس می‌کرد.

- فکر کردی اینجا هتله که می‌خوای شبو بمونی؟

هیچ جوابی نیامد.

سرهنگ اشاره‌ای به کاغذ کثیف روی میز کرد و پرسید:

- اینا رو تو نوشتی؟

سرش را به آرامی بالا آورد و به برگه‌ی روی میز نگاه کرد. حداقل به نظر می‌رسید که به آن نگاه می‌کند اما مرکز نگاهش جایی مبهم در فضا گم بود.

- هوی! با توام. چیزی زدی؟!

نویسنده نگاهی از سر شرمندگی به سرهنگ انداخت و زیرلب جواب داد:

- بله. من نوشتم.

- خونه‌ای که آتیش زدی مال کیه؟ صاحبش کجاست؟

- مال خودمه

- خونه خودتو آتیش زدی؟!

دوباره سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

سرهنگ رو به درِ اتاق با عصبانیت فریاد زد:

- احمدی پس چی شد این چای؟!

سپس دوباره رو به او کرد با همان صدای بلند گفت:

- من همه‌ی شب وقت ندارم که بشینم تو رو نگاه کنم. شاکی خصوصی که نداری. پرونده‌ای هم که در کار نیست. یا همین الان بگو چه مرگته یا میگم بندازنت بیرون.

او که از صدای فریاد سرهنگ جا خورده بود کمی در جایش عقب رفت و ملتمسانه گفت:

- نه قربان. باید منو بندازید زندان. من خودم خونه رو آتیش زدم. چاره ای نداشتم. باید اون جونورو می‌سوزوندم. باید از بین می‌رفت ولی آخرش هم نتونستم. باید منو بندازید زندان.

قاسمی نگاهی زیرچشمی به کاغذ روی میز انداخت و پرسید:

- چه جونوری؟! عین آدم از اول تعریف کن که بفهمم.

مردِ بی‌نوا نمی‌دانست کدام‌یک بیشتر گلویش را گرفته است. احساس گناه یا ترس؟ فقط می‌‌دانست که چیزی به بند آمدن راه نفسش باقی نمانده است و اشک دارد آرام آرام در گوشه‌ی چشمانش حلقه می‌زند. درست مثل حلقه‌ی خیسِ جای خالی لیوانِ سرهنگ.

- همش تقصیر خودمه.

مشکل اینه که از همون اول توصیفش نکرده بودم. باور کنید نمیدونستم چطوری توصیفش کنم. آخه اصلا قرار نبود هیچکس صورتش رو ببینه. چه میدونستم آرکِ سفر قهرمانِ این پسره‌ی دیوونه قراره اون وسط گل بکنه. انتظار نداشتم یهو تصمیم بگیره جلوش بایسته. قرار نبود اینطوری بشه.

قرار نبود این هیولای لعنتی بیرون بیاد.

کلافگی سرتاپای سرهنگ را فرا گرفت:

- چرا هزیون میگی مرتیکه؟ میگم این جونور چیه؟ سگه؟ گرگه؟ خرسه؟ چه شکلیه اصلا؟

- چرا نمی‌فهمید؟! میگم نمیتونم توصیفش کنم. اگه درست توصیفش کرده بودم که بیرون نمیومد. واسه همینه که دنبالمه. واسه همینه که باید بهم پناه بدید.

سرهنگ قاسمی اصولا به کلافگی عادت نداشت و معمولا خیلی زود با خشم جایگزینش می‌کرد. با خشم خیلی راحت‌تر می‌توانست کنار بیاید:

- مگه اینجا دیوونه خونس که به امثال تو پناه بدیم مردک روانی؟!

به سوی در فریاد زد:

- احمدی! معلوم هست کدوم گوری هستی؟! بیا این دیوونه رو بنداز بیرون.

اما هیچ صدایی از بیرون اتاق نمی‌آمد.

سکوت مطلق.

مرد نگاه مستاصل و ملتمسش را از در برداشت و به سرهنگ نگاه کرد.

قاسمی از جا بلند شد و در حالی که از لای دندان‌هایش چیزی زمزمه می‌کرد با گامهایی سنگین از خشم به سوی در اتاق رفت و در کسری از ثانیه بازش کرد. آمادگی‌اش را داشت که اولین کسی که پشت در می‌بیند را به آتش بکشد. در کمال تعجب، نورِ اتاق، که سایه‌ی بلند سرهنگ را روی کف راهروی تاریک و خالیِ کلانتری پهن کرده، تنها منبع نورِ موجود بود.


همه جا ساکت و خاموش.

چشمان بُهت زده‌اش را تنگ کرد و در دو طرف راهروی خالی به دنبال اثری از حیات گشت اما هیچ خبری نبود. نگاه غضب‌آلودی به نویسنده کرد و گفت:

- از جات تکون نخور تا من بیام. الان تکلیف همتونو روشن می‌کنم.

او هیچ مشکلی با اجرای دستورِ سرهنگ نداشت؛ احساس می‌کرد حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند از جایش تکان بخورد. چشم‌هایش تنها عضوهایی بودند که هنوز از وحشت کاملا قفل نشده اند.

و سرهنگ هم فریاد زنان در سیاهی غلیظِ راهرو گم شد:

- میدم پدر همتونو در بیارن. وسط شیفت تعطیل کردید رفتید؟


خوب می‌دانست که اینجا دیگر آخر خط است. بعد از یک عمر داستان نوشتن دیگر پایان را از چند صفحه قبل می‌توانست تشخیص دهد. حالا زمان رویارویی و جمع‌بندیست. حالا او باید با موجودی که خودش ساخته است روبرو شود. اما متاسفانه این قصه دیگر قصه ای نیست که خودش نوشته باشد و دستش از همه چیز کوتاه است!

پایان داستان هرچه که قرار است باشد، به هر حال در مورد نزدیک شدنش درست فکر می‌کرد. صدای گام‌های جانور از راهروی کلانتری به گوش رسید و نزدیک شدنِ آرام و باحوصله‌‌ی قدم‌ها مو به تنش سیخ کرد.

کاش توانسته بود توصیفش کند. کاش از همان اول فکر آخرش را کرده بود. اما می‌دانست که حالا دیگر برای این آرزوها خیلی دیر شده است. نزدیک شدنِ هیولا مسلما ترسناک است اما چیزی که او را آزار میداد موضوعِ دیگری بود. به این می‌اندیشید که چطور تمام عمرش را به توصیفِ چیزها گذرانده است اما هیچوقت چیزی اینگونه از زیر قلمش نگریخته است. چرا اینقدر ناتوان شده است؟


فقط چند قدم دیگر تا رویارویی.

هرچه می‌خواهد بشود. حداقل بالاخره او را با چشمان خودش می‌بیند. حداقل این بار با او روبرو می‌شود و بارِ این توصیف ناشناخته از نوک زبانش برداشته می‌شود. اینجا دیگر داستانِ خودش نیست که هیولای بدون چهره از آن بیرون بزند. اگر بخواهد هم دیگر جایی برای بیرون زدن نیست. این دیگر واقعیت است نه داستان.


فقط یک قدم تا رویارویی.

نویسنده به تاریکیِ درون چارچوبِ در زل زد.


صدای آخرین گام هیولا در سراسر راهرو پیچید اما هیچ چیزی ظاهر نشد.

سکوت.

تنها صدایی که می‌شنید صدای نفس‌های نامنظم خودش بود.

هیچ خبری از هیول

داستانقصههیولانویسندهترسناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید