صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ساعت پیش

باورم نمی‌شود اگر بگویی هنوز...

سلام بر دوستان ویرگولی عزیز.
یک نکته پیش از خواندن متن:
این نوشته، انعکاسی از یک دلِ پر از پرسش و اندوه است. گاهی کلمات تنها راه موجود برای بیان احساساتی هستند که در دل ما جریان دارند، احساساتی که در عمق سکوت جای گرفته‌اند.
پیش از آنکه این متن را بخوانید، چشمانتان را لحظه‌ای ببندید و خود را در دنیایی تصور کنید که در آن امید، ناامیدی، عشق و انتظار در هم تنیده شده‌اند.
"این کلمات، صدای یک روح است که در میان خاطرات و رؤیاها پرسه می‌زند."

روزهایت را چگونه می‌گذرانی؟ مثل تمام آدم‌ها درگیر و در دام روزمرگی.

مثل تمام انسان‌نما‌ها صبح‌هایت را با انگیزه شروع می‌کنی و به خودت می‌گویی حال زمان جنگیدن برای آرزو‌هایت فرا رسیده.

مثل تمام انسان‌های موفق صبح را که به شب رساندی از خودت بابت تلاش‌هایت تشکر می‌کنی.

مثل همه دختران آزاده در تصمیم‌هایت فریادی بلند سر می‌دهی.

یا

مثل پسران این سرزمین هر روز را روزی برای نبرد با بایدهای سرزمینت می‌گذرانی.

چه بگویم؟!

اما،‌ من در این میان گمشده‌ام...

گاهی احساس می‌کنم از ابتدا مانند سیبی از وسط به دو نیم نصف شده‌ام و هر ساله بیشتر و بیشتر می‌گَندَم. پوچی و خالی شدنم از علایق و احساساتم را به چشم می‌بینم.

کسی چه ‌می‌داند اما، باید بگویم که سخت و سفت شدنم به مانند مواد مذاب آتش‌فشانی‌ست که سال‌ها جاری بوده و حال دیگر ذوق و شوقی برای فَوَران ندارد و جسم و تن او به مرور سرد و سردتر می‌شود.

این مدت بسیار خیالاتی شده‌ام! مرا یاد گذشته‌ای دور می‌اندازد. دور تر از حالا و نزدیک‌تر به تو.

در خیابان تو می‌توانی هر کسی باشی و در خواب تو تنها تویی هست که خواهان فکر کردن به او هستم.

در نزدیکی خانه رد تو را احساس می‌کنم و گویی کسی در انتهای کوچه انتظار مرا می‌کِشد.

باورم نمی‌شود اگر بگویی هنوز دوستَت دارم ولی، پس جواب این همه انتظار را کِی خواهی داد؟

صبور بودن را تو یاد من دادی و نوشتن را من.

جنگیدن را من به تو یاد دادم و عشق ورزیدن را تو.

خواندن را ولی به یاد دارم هر دو.

آه؛ گمان می‌کنم به پیرمردی تبدیل شده‌ام که سال‌هاست از این خاطرات سرد و یخ‌زده‌اش می‌گذرد. و با این حال همچنان یاد تو را در ذهن دارد.

مگر می‌شود فراموش شوی.

ساقه همیشه سبز.

در پناه خدایی که می‌پرستی باش.

گاهی می‌توانی امید باشی، در دل نا‌امیدی.
گاهی می‌توانی امید باشی، در دل نا‌امیدی.


پایان

نوشته‌ای از
سید صدرا مبینی‌پور

1403/09/04

ساقه سبزدلنوشتهنوشتنروزهای بدون توخاطرات
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید