داشتم دفتری رو ورق میزدم که به گمونم دیگر چیزی تا سوزانندش باقی نمانده. خواندن جملات اون دفتر برایم شیرین و خاطره انگیزه. نمیدونم شاید فرشتهای به من وحی میکرد که آن روزا هم تموم میشن و نباید فراموش بشن پس بنویس و فرصت رو به هیچ عنوان از دست نده!
اما چرا الان باید از نبودنها بنویسم؟! مگر من قدر آن روزا رو نمیدانستم؟! مگر کم از او نوشتم و خواندم؟! چقدر داستان من تلخ نوشته شده... حداقل تا فصل ۲۱ سالگی این طور بوده.
چیزی که مایه آرامشت بود، حالا مایه عذابته و اون نوشتنه...
نوشتن مثل رفیقی بود که توی همهی اتفاقات زندگیم حضور داشت. تنها باور این موضوع برام عجیبه که چطور نوشتن هم در حال حاضر نمیتونه مسکن گذر از این روزا برام بشه.
اسم این متن رو گذاشتم «تنها هنر تو»؛ در کنار تمام هنرهات یک چیزو حالا فهمیدم و اون جای خالی نبودنت هست که با نوشتن هم پُر نمیشه!
پایان درد دل
آن روز که تو را برای بار اول دیدم، آسمان بسیار بارید.
میدانی،
امروز که دلتنگ حضورت بودم، آسمان همچنان بسیار بارید...
پایان برای هر دوی ما یکسان است اما، آنچه بر ما خواهد گذشت و در آخر چگونه به پایان داستان برسیم، مهم است!
هر دو میدانیم روزی به این اوضاع و احوال خواهیم خندید و تنها با یک لبخند ملیح از کنارشان گذر میکنیم اما،
تاریخها که یکی پس از دیگری عبور میکنند و بیخبریها که ادامه پیدا میکند، امید هم همزمان با گذر زمان میمیرد.
به کدامین سو لبخندت را از من برگرداندهای؟
مگر چقدر دور شدهام که چشمهایت مرا دیگر نمیبیند؟
از روزی میترسم که جوهری برای نوشتن از تو باقی نمانده باشد و تو نیز دیگر نباشی که برای زنده نگه داشتن ذوق بودنت در کنار من از خودت بنویسی.
به راستی نوشتهها بر جای میمانند. و آنچه باقی نمیماند انتخاب است.
پایان یک دلنوشته دیگر
۱۴۰۱/۱۱/۲۶