پیشگفتار: عروسکها موجودات بیآزار پلاستیکی یا پنبهای، گاهی تبدیل به دروازهای برای ورود به خاطرات کهنه و قدیمیست. آن خاطرات زهردار که بعد از گذشت سالها همچنان رد نیش خود را بر پِیکرَت باقی گذاشته است.
این متن روایتی از یک خاطرهی زهردار است.
برای آغاز صبوری به خرج دادم.
"در میان هجوم کلمات در ذهنم تنها اندک کلماتی هستند که هنر رد شدن از صافی ذهنم را دارند."
دختربچهای آمد و او را برداشت، ناخواسته نگاهم را از چشمان خیرهاش برداشتم.
به گمانم سالها پیش او مرا با چشمانش اینگونه تسخیر کرده بود. دستانش را زیر چانهاش گذاشته و بدون هیچ حرکت اضافی در تلاش برای کشف تمام نقش و نگار صورت من بود.
روزگار به کام چشمان او نبود و دیگر او را ندیدم.
همانطور که دختربچه به همراه عروسک از من فاصله میگرفت، خندهی تلخی بر لبانم نشست، آن عروسک توانسته بود مرا باز به یاد او بیاندازد.
این اتفاق بیدلیل نبود!
به سمت دختربچه حرکت کردم و بیآنکه نسبت به رفتارم آگاهانه عمل کنم، آن عروسک را از دستان دختربچه گرفتم و باز به چشمانش خیره شدم.
همچنان لبخند به لب داشت و به من خیره شده بود، گیسوی مشکی آن موجود پلاستیکی بیجان و مصنوعی بود، صورتش سرد و چشمانش زهردار بود.
شاید حرفهای بسیاری برای گفتن دارد اما، جسم پلاستیکی و خالی از روح عروسک نمیتواند به او قدرت صحبت بدهد.
دختر بچه با چشمانی گریان از دور نگاهم میکند، تن و جانم میلرزد. تداعی آن روز برای من همچنان ناممکن است.
او رفته بود و خندهاش تنها یادگار زندهی افکارم شده بود.
چهرهی معصوم دختربچه را دیدم، نشستم و عروسک را در آغوشش قرار دادم، ناخودآگاه لبخندی زدم.
عروسک را برای او حساب کردم و با دیدن لبخندش از مغازه عروسک فروشی خارج شدم.
پایان
نوشتهای از سیدصدرا مبینیپور 1400/12/23
مشتاقانه منتظر نظرات شما دوستان هستم.
جدیدترین قسمت میزگرد