حتما تا انتها برین :)
بلند شدن از جایم سخت بود، سخت تر از حس تلخ بُغضی که شب در گلو نگه داشته بودم تا مبادا آفت جان شود و فکر کند می تواند مرا از پای در بیاورد.
چشمانم را اینبار باز نگه داشتم و به رد نوری که از پرده ی پنجره ام به سختی گذر می کرد، زُل زدم. نوری زرد مایل به نارنجی، همان هایی که موتور های اکثرَن معمولی جلو و عقب خود را با آن مُجهز می کنند.
روی دو پایم ایستادم، همان لحظه رَد نور هم ناپدید شد و صدای اگزوز گوش خراش موتور آرام آرام در سکوت دوباره ی کوچه، حل شد. پرده را کنار زدم و به انتظار آنچه که در حال روییدن بود، ایستادم. در نوشته ها خوانده ام که طلوع آرامش خاصی به همراه دارد و اگر خوش شانس باشی و از اول به تماشای آن بنشینی. می توانی ادعای یک روز خوب قطعی را برای خودت داشته باشی؛ سرشار از حس خوب و موفقیت. اصلا چه فرقی داشت! روییدن هر گلی، شکوفه به همراه نخواهد داشت.
خورشید شرمسارانه از دل کوه هایی که نمیدانم به کجا تعلق داشت، بیرون آمد. مانند کوهنوردی که قله ای را برای دیدن آن سوی جهان می پیماید.
در ابتدا سخنی نگفت، کم حرف بود و می دانست غم بزرگی در دل دارم و تنها با سرخی نابَش سعی در تسلیم کردن چهره ی نیمه پوف کرده ام داشت، فکر می کردم من همه ام؟!
بهش برخورد و کمی بالا تر آمد، نورش کمی از آن سرخی شیرین تبدیل به سرخی مایل به زرد شد. چشمانش عَبوس و اخم هایش در هم رفت. توقع لبخند بر روی لبانم و در آغوش گرفتن خورشید همچنان عملی دور از انتظار بود.
هر چه به او مهلت دادم؛ نتوانست مرا خام کند. او واقعا چگونه در عاشق کردن دیگران به خود این قدر که میگویند و مینویسند، مهارت داشت؟! برای من او تنها یک دروغ سپیده دم بود.
سرم را برگرداندم و لحظه ای به نوری که اتاقم را گرم کرده بود خیره شدم. آن روشنایی مرا عاشق کرد اما، چرا نور در این اَمر ناکام ماند؟
داستانک کوتاهی که وقت گذاشتید و خواندید. بسیار دلی بود و حس می کنم گاهی از نور بهره می بریم اما، نسبت به روشنایی عشق می ورزیم.
امیدوارم لذت برده باشید و تونسته باشم شما رو دقایقی درگیر کنم.
در پناه خداوند منان
یا حق
اگر مایل بودین متن بیشتری از من بخونید، خیلی دوست دارم نظرتون رو درباره ی یک پست قدیمی بدونم.
از این به بعد شاید بد نباشه، کمی برگردیم به گذشته.
آخرین پست اینجانب