
نوشتن هنوز میتواند آرامم کند. هنوز میتواند دردم را تسکین بدهد و خوی ناملایم مرا رام کند. برعکس تمامی ادوار زندگیم، این روزها دلم میخواهد فقط برای خودم و دوستان اندکم باشم. دیگر میلی به خوانده شدن ندارم و در این اتفاق ذوقی نمیبینم.
خواندن و خوانده شدن شاید تنها بده بستان عادلانه زندگی من بود که هم حالم را خوب میکرد و هم به دیگران حال خوب هدیه میداد. نه اهل رانت و دغل بود و نه مرا دور میزد و میرفت سراغ دیگری... همیشه با من مثل کف دست صاف بود، ساده و بی شیله پیله.
حال اگر این اندیشه در مغزم مدام تکرار شود چاره چیست؟.. جز در اندیشه رفتن بودن.
آدما باید خوب خداحافظی کنن. اعتقاد دارم باید یک پایان خوب برای همدیگر در نظر بگیرن. این کار نشانه احترام به وقتی هست که برای شما در طول یک مدت صرف کردن.
میخواهم بگویم که من در اندیشه رفتنم و این پست و شاید پست بعدی و شاید بعدی... همان پست خداحافظی من باشد. این پیش نویس عمر طولانی دارد و هیچوقت گمان نمیکردم پیرترین پیش نویس من، همان پیش نویس خداحافظی من باشد.
دوست دارم به ویرگول اشاره کنم، به فعالان ویرگول اشاره کنم. به آدمایی که رشته های فکری منو ساختن. به کسایی اشاره کنم که با دعوت من اومدن ویرگول و تعدادشون اصلا کم نیست(از شاگرد هام بگیر تا دوست، معلم و استاد دانشگاه)و خب الان خودشون یک جمعیت بزرگی از مخاطبین رو دارن و حقیقتا این حس خوبی بهم میده.
این یک پست خداحافظی نیست. تنها در میان گذاشتن افکارم با شماست، شاید هم گفتوگویی با خودم که شما شنوندهاش شدهاید. هر رفتنی همیشه از پیش تعیینشده نیست، گاهی فقط اندیشهاش در ذهن میچرخد، مثل ابری که معلوم نیست باران شود یا بگذرد. اما اگر روزی رفتنم قطعی شد، امیدوارم خاطرهام در ذهن شما مثل کتابی باشد که هر از گاهی دوباره به آن سر میزنید.
سیدصدرا مبینیپور
۱۴۰۳/۱۱/۱۴