قسمت دوم: آغوش مادر
خنده های گاه و بی گاه و رهایی در سبزی بی کران دنیایی که نیازی به بلیط برای ورود نداشت! حس دلنشینی بود اما، تا قبل از اینکه صدای شیپوری دنیا را دگرگون کند و خورشید را سیاه و آسمان را غرق در ابر های مُتَلاطِم کند.
همه چیز به پایان نزدیک شده بود، دستانم را دیدم که رگه های سیاهی آن را دربرمیگرفت و به سرعت از بدنم بالا می رفت و خورشیدی که تلاش می کرد تا آخرین نفس از پشت لکه سیاه نور زندگی را بِتابونه.
چند ثانیه در تاریکی و سکوت مطلق بودم؛ که ناگهان نفس های عمیق امانم نمی دادند! چشمانم بی قرار بود و دستانم می لرزید؛ کمی از سپیده دم گذشته بود، شدیدا حس تشنگی می کردم انگار که یکی آب وجودمو از رگام بیرون کشیده باشه، تلو تلو می خوردم، چشمانم نیمه باز بود ولی دید محوی از جلوم داشتم. لیوان را از آب شیرین لبریز کردم و به سمت شومینه و صندلی همیشگی ام حرکت کردم، صدایش دیوونه وار مرا در آن سکوت جذب میکرد.
لیوان را روی سنگ کناری اش گذاشتم و به سرخی سنگ نسوز شومینه خیره ماندم. رنگ سنگ گداخته شده چشمانم را میزد! دیگر توان پلک زدن نداشتم، انگار حرارت آتش چشمانم را در اختیار خود گرفته و باهام حرف میزد. قطره اشکی به سختی خودش را از قفس تاریک چشمانم بیرون راند که ناگهان آب زنجیر اتصال آتش و چشمانم را پاره کرد، صدای مادرم را می شنیدم که دستانش را بر صورتم گرفته بود و مدام اسمم را صدا میزد.
گودی عجیبی در زیر چشمانم شکل گرفته بود، دستی بر صورت خیسم کشید و مرا بلند کرد، آن صبح باز بخواب رفتم ولی این بار در آغوش مادر و به دور از تشنگی و زمزمه آتش.
منتظر قسمت سوم باشین :)
توی پویش پیکِ زمین هم شرکت کنین تا یه درخت با پست شما کاشته بشه، دیگه من نگم! -_-