قسمت چهارم: ورقه های کاغذ
کمکی از دست دیگران ساخته نبود، تنهایی نیم خط بی پایان زندگی ام بود و نقطه ای که حکم دلبستگی هایم نسبت به ماندن در این دنیا را داشت و آن خط که همیشه در حال جلو رفتن بود ... بدون مقصد و هدفی مشخص! شاید این تنها راه برای دور شدن نقطه ی دلبستگی های زندگی اش بود.
پس از چند ساعت راه پیمایی در اتاق سه در چهارم، بالاخره ذهنم برای پریدن از سکوی خیالاتش به دنیای واقعی آماده شده بود.
خودکار مشکی دست نخورده روی میز را برداشتم، کاغذ می خواستم! روی میز جز کتب درسی چیز دیگه ای نبود، کشو ها را زیر و رو کردم، هیچ کاغذی برای نوشتن نداشتم! به یاد سالنامه های دست نخورده پدر افتادم، پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و به اتاق گمشده خانه رسیدم.
مَحوِلی برای تنهایی پدر؛ در را باز کردم و کمد اسرار او را باز کردم، سالنامه ها روی هم تلمبار شده بود، سریع دو تا از آن سالنامه ها را به سختی از سنگینی وزنی که تحمل می کردند نجات دادم، صدای فریاد سالنامه های دیگر را می شنیدم، انگار خیلی وقت است که این کمد میزبان مجرمانی بی زبان شده است و زندانیانی که از در بند تاریکی و زنجیرهایی از جنس تار عنکوت، سالیان است که منتظر رسیدن به نقطه ی پایان عمرشان هستند.
و این بود پایانی بر رستاخیز خیالاتم و جاری شدن قلم در آبراه خشک افکار پریشانم.
اینم از قسمت چهارم و پایان داستان چهار قسمتی زندان چوبی ذهن (4)
امیدوارم همیشه بتونید با ذهنتون رو راست باشید و خوندن این داستان بهتون توی این مسیر کمک کرده باشه.
با عشق صدرا