چند دقیقهای میشود که از سرکار آمدهام و نمیدانم چطور ولی حال اینجا پشت صفحه کیبورد نشستهام و در حال تایپ جملاتی که آن قدر در سرم ورجه وورجه کردند تا مرا با تمام خستگی مجاب به نوشتن کنند.
امروز ساعد دست چپم را یک گربه خیالی چنگ زد، نقشی که بر دستم حک کرده براستی زیباست، وقتی جای چنگ را لمس میکنم برآمدگی بسیار ظریفی در دو طرف خط چنگ احساس میکنم و این براستی شگفت انگیز است. مثل مُنَبَتکاری میماند، یا نقرهکاری های اصفهان. به یاد ندارم کی و کجا زخم شد اما، به گمانم در هنگام جابهجایی سنگهای جوشی بود. اگر میتوانستم نامی برای آن سنگ بگذارم، او را پیکاسو مینامیدم.

چه چیزی میتواند مرا زمین بزند...
همیشه با خودم در طول این چند سال اخیر تکرار کردم که این دیگر آخر قصه است و حتی گاهی پس از گذشت ماهها با خودم میگفتم ایکاش آن روز واقعا پایان بود و این روزها و فشارها و این ننگها را نمیدیدم و تحمل نمیکردم. ایکاش دنیا با تمام پستی بلندیهایش برای من هموار بود. پسری در جزیرهای دور افتاده از دنیا که تنها چالش زندگیاش جمع کردن هیزم برای شب است. یا شکار آهو یا گوزن برای شب... چند روز پیش به شدت دلم خواست که ایکاش توی عصری بودم که فرصت شکار حیوانات رو داشتم. نه اینکه در باغوحش با چهرهی افسرده شان عکس سلفی بگیرم.
نبرد من (عامیانه نوشتم)
امروز از آن روزهایی بود که با خودم میگفتم: خواهش میکنم صدرا صد تو نذار. تو خسته ای و نباید بیشتر از این فعالیت کنی. تو قرار نیست همه بار مسئولیت رو به دوش بکشی. قرار نیست وقتی مشکلات هستن تو تنهایی حلشون کنی یا اصلا قرار نیست همیشه تنها کسی که همیشه هست تو باشی. بیابون منو به آدم عجیبی تبدیل کرده... من واقعا رنگ و بوی شهر رو دوست ندارم. دلم میخواد آسمون غروب خورشید رو بعد از سه سال هنوزم از اول تا اخرین لحظه غروب تماشا کنم. دلم میخواد شب پر ستاره خالی از آلودگی نوری و کاملا در سکوت رو یک بار دیگه تماشا کنم. دوست دارم برای بار هزارم وقتی میرسم سرکار اول صبح اون پرنده هفت رنگ شگفتانگیز رو ببینم. و شاید این چیزاست که نمیتونم قید بیابون رو بزنم.
یک وقتهایی کم میارم... (ادبی نوشتم)
برای صدرا همیشه تسلیم شدن حکم حبس ابد داشت و دارد. نمیدونم کجا قراره چوب این جملهام را بخورم اما، میدانم اشتباه است و خوب میدانم گاهی قبول شکست موجب تضمین پیروزیهای بعدی ما خواهد بود. یک وقتهایی که کم میآورم، پناه میبرم به نوشتن و بعد از آن، میروم سراغ آدمها، آنان گاهی توانایی خوب کردن حال من را دارند. جنس آدمهای اطراف من نباید شهری باشد. آن آدمها هم باید مثل من بفهمند و درک کنند ذوق تماشای غروب خورشید یعنی چه.
خودم خواستم این طور باشم...
خیلیها به من گفتن عقل توی سرت نیست و تا فرصت هست خودتو رها کن.(این بند رو دوست ندارم ادامه بدم)
فقط قبل از پایان این متن بگم:
هیچ چیز در زندگی با ارزش تر از ایستادن پای انتخابت نیست. من چوب این اخلاقمو هر روز و هر هفته میخورم. بخاطرش درد میکشم هیچوقت فکر نمیکردم باید بابت لرزش دستام و شکستگی استخوان دستم سکوت کنم. من تبدیل شدم به آدمی که دوست داره حتی اگر باخت همونجا زیر آوارههای خرابکاری خودش غرق بشه.
مرسی از نوشتن...
رفیق همیشگی من 3>
نوشتهای از
سیدصدرا مبینیپور 1404/05/22