
دستان خیست را به سمت من بگیر و بر زخم های خشک و تشنهام مجال دوباره از نو شدن، دوباره بودن و دوباره برای تو بودن بده.
در لحظهی مرگ مرا در آغوش بگیر، سپس بخوان نامم را و سرانجام ببند چشمانم را.
نمیخواهد خودت را گریان نشان بدهی! بگذار آخرین لذت تو بدون قطرهای تظاهر باشد، اجازه بده همگان بفهمند که چقدر مرا برای خودت میخواستی و چقدر آتش درونت برای سوختن، محتاج من است و این حقیقت واقعیِ عشق در آغوش کشیده شده است.
بگذار نفسی تازه کنم، میخواهم حیات دیگری برای زندگی انتخاب کنم.
شنیدهام دیگر چشمانِ بیدارِ خستهام با صدای دغدغه دنیا از خواب نمیپرد؛ دیگر خبری از تیغ تیز زبان هایمان نیست؛ میگویند آنجا هر چه که هست خودِ واقعی آن است و تو در دیدن روی واقعی خودت دیگر به مشکل بر نمیخوری!
حداقل اینکه میتوانی خودت را سریع بشناسی نعمتست که در این دنیا از آن محروم بودیم. این طور نیست؟
میخواهم با من بیایی و اگر در دلت میگویی:"باز دوباره شروع کرد." باید بگویم خودخواهی بخشی از عشق میان ماست و میتوانی با آن به سختی یا آسانی کنار بیایی، ولی هیچ دلم نمیخواهد تنها بمانم!
از تنهایی میترسم و خودت بهتر از هر کسی میدانی که گاهی باید مرا میان خودم و حرفایم تنها بذاری.
شنیدهام رفتن همیشه بدون بازگشت نیست و از آن طرف برگشت همیشهی خدا با تغییر همراه بوده است.
و تو در آن هنگام میپرسی کِی؟
و من میگویم شاید همین فردا...
اوایل آذر هزار و چهارصد و به قلم سیدصدرا مبینیپور
این دلنوشته سبب گوش کردن به آهنگ Feel My Pain بود.
خوشحال میشم نظرتونو درباره متنم بدونم و اینکه دوستان(با صدای بلند) چرا کم مینویسیم؟!
میدانم زندگی سخت است ولی این را بهتر میدانم که هر روز نیازمان به نوشتن بیشتر میشود.(این جمله را چند بار بخوان)
پست پایین یه نوشته کوتاه هست که نوشجونتون :)
ولی اونجا یه قول و قراری با ویرگولیها گذاشتم که همدیگرو دعوت کنیم تا بنویسیم و این کار رو با شرکت در مسابقه دستانداز شروع کنیم.