صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شورِ نوشتن

۱۴۰۱/۰۹/۱۷
۱۴۰۱/۰۹/۱۷

درگیر مبهم‌ترین گزاره‌ها می‌شوم، آن قدر که خو به خواب با چشمان باز می‌گیرم و خون در تنگ قلبم آرام آرام می‌چکد و شاید این همان تعبیر زمان در کالبد زندگی باشد.



در راه برگشت به خانه شب‌ها، سایه‌ها را که از پنجره عقب سمت شاگرد ماشین می‌بینم، به نژند بودنشان پی می‌برم! گویی ماه روح مرده‌ای در پیکره‌ی سایه‌های مصنوعی و نور‌های مکروهی تیر‌های برق روا داشته.



گذرم افتاد به آتش؛ آن نورِ گرما بخش، شاید در آن سرمای سوزناک یا شاید بابت آن بیابان ترسناک بود اما، این آتش بود که دلم را به تَرَک خوردن هیزم‌ها دل خوش کرده بود. گرمای آتش شکل دیگری داشت! حال که به گرما فکر می‌کنم، آغوش مادرم هم گرمای خاصی برایم داشت، آغوش پدرم، شاید عزیزترین فرد در زندگی‌ام... میدانی چه حسی دارد اما، در توصیف آن عاجزی!

آخر آغوش انسان‌ها هر کدام شکل دیگری دارد! آغوش استاد بنا هم خوب است، آن هم زمانی که می‌خواهد بعد از کار طولانی با تو چای نوش جان کند و با آن مداد کوچک بی‌جانش بر لبه‌ی گوش به تو لبخند می‌زند و می‌گوید: پاشو برام متر رو بیار جوون.



همه‌ی رنگ‌ها برایم...

بگذار از طبع عشقی که بر جانم امد بگویم، رنگ باشد برای بعد.

با زبان بی‌زبانی عاشقم کردی لیلا. خانه‌های رنگین‌تر را که دیدی، رنگ و روی سفیدشان را که دیدی، درشکه و خدمتگزارانشان را که دیدی، باز برگرد.
مرا با خانه‌ای که ساختیم تنها مگذار.

پایان


نوشتندلنوشتهآتشزندگیآغوش
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید