ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

مکافاتی از پیش تعیین نشده! {بی‌انتها نوشتن}

هر چقدر می‌توانی بیشتر بنویس

وقتی نمی‌دانی از چه بنویسی و می‌نویسی هنر کرده‌ای!

وقتی دلت تو را مجاب به نوشتن و تحرک انگشتان دستت بر صفحه‌ی کیبورد می‌کند یعنی مهم نیست فردا ساعت چند باید از خواب بیدار بشی و بری دانشگاه(6:30)، فقط بنویس! ساعت فعلی 2:30 بامداد.

برای همین به نوشتن ادامه خواهم داد، هر چند موضوع خاصی را مدنظر ندارم.

جایی خواندم تنهاترینِ آدم‌ها در میان جمعیت یافت می‌شوند، چنین افرادی خودشان را در میان جمعیت از آشنایان پنهان می‌کنند و نتیجه‌ای که می‌توان گرفت آن است که برعکس گذشته مکان عمومی ما به خانه‌ها نفوذ کرده و مکان امن و مختص به خودمان نه اتاق خواب، بلکه مترو، ایستگاه اتوبوس، کافه‌شاپ همیشگی یا ماشین زیر پایمان شده است.

دیگر مانند گذشته برای شناختن افراد نمی‌شود به خانه‌شان مراجعه کرد و از نظر من باید با آنان هم‌قدم شد؛ مادامی به شناخت آن شخص خواهی رسید که بتوانی مکان امن و مختص به تنهایی‌اش را تشخیص بدهی!


می‌خواهید معمار یا نویسنده باشید؟!

سخن دیگری که می‌خواستم از آن کمی بنویسم، رابطه معمار و نویسنده است!
از نظر شما چه رابطه‌ای بین این دو کلمه وجود دارد.

اگر بخواهم نظر خودم را در این باره بیان کنم. اولویت را به معمار می‌دهم!
معمار کسی است که ساختمان را شکل می‌دهد و روح هنر را در آن می‌دمد و اما، نویسنده!

از آنجایی که خودم اهل قلم هستم ترجیح می‌دهم بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی اظهارنظر کنم. نوشتن کلمات در یک برگه‌ی کاهی را تصور کنید. چگونه کلمات خط به خط پیش می‌روند و در آخر تبدیل به متن می‌شوند. این همان نگاه من به رابطه‌ی میان این دو کلمه است.

نویسنده کلمه‌ها را مانند اثاث و مُبله در یک خانه قرار می‌دهد، حال بسته به سلیقه‌ی نویسنده خانه می‌تواند تِم هنری و کلاسیک داشته باشد یا خانه‌ای راحت و از دیدگاه نویسنده لحنی عامیانه، خودمانی و روان داشته باشد.

کلمات می‌توانند چند شکل مختلف داشته باشند و اینکه شما به عنوان نویسنده کدام کلمه را برای خانه‌ی خود انتخاب می‌کنید نیز از جذابیت‌هایی‌ است که یک نویسنده به دوش می‌کشد.

پس انتخاب با شما.

می‌خواهید معمار باشید یا نویسنده؟


رویاپردازی

مطلب دیگری که می‌خواهم از آن بنویسم، رویاپردازی‌ست.

شما به این موضوع اعتقاد دارید که برای رسیدن به خواسته‌هایتان باید اول از آن تصویری در ذهن خود بسازید؟!
من از کودکی چنین چیزی را در خود به علت استرس پرورش دادم. به یاد دارم همیشه پیش از گفتگو یا کنفرانس یا هر رویداد دیگری آن را شب هنگام تصور کنم تا با آمادگی بیشتری حاضر شوم.

اما چه می‌شود که رویا در ذهن برخی از ما تبدیل به موضوعی بی‌اهمیت و بی‌استفاده تبدیل می‌شود...

جواب از دیدگاه من برمی‌گردد به چند نکته که من در زندگی‌ام از پیش همراه داشته‌ام اما، در حال حاضر به اندازه سواد و تجربه‌ام می‌خواهم یکی از دلایل اعتقادم به رویاپردازی را بیان کنم، تا شما هم از این اکسیر نامتنهاهی بهرمند شوید.

  • اولین چیزی که هر انسان برای سنجش رویدادهای اخیرش از آن بهره می‌برد، ذهن خود و خاطرات است اما برای من همیشه اینگونه نبود و نوشته‌های درون دفتر یادداشتم خود گویای همه چیز بودند. پس اینکه الان در دفتر یادداشتم(دفتر خاطرات یا هر اسم دیگری که دارد...)بر فرض می‌نویسم امروز روز سختی برای من بود به این دلایل، خود حاکی از ثبت آنچه بر من گذشته است و سپس نتیجه‌گیری ذهنی در خودآگاه و ناخودآگاه من که به صورت خودکار صورت می‌گیرد.
  • همیشه شکل نوشتار من در دفتر‌های یادداشتم به حالت خاطره نویسی نبوده و نیست! این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که باید برای آینده با توجه به رویدادی که در پیش است تصمیم‌گیری کنم و اینجاست که شروع به نوشتن از آنچه در آینده برایم رخ خواهد داد می‌کنم! گاهی مجبور می‌شوم تنها مسئله را روی کاغذ بیاورم و با قدرت تفکر و تعقل برم جلو و گاهی همین که اندکی از آن مسئله بنویسم و تصمیمَم را در آن حیطه متوجه شوم، کفایت می‌کند.

نوشتن برای این بحث کفایت می‌کنه.


1401/05/04 مختص به امروز صبح

صُبح اَشک‌آلود

کاملا بی‌اختیار و تشنه، گویی سال‌هاست اشکی از چشمانم سرازیر نشده، همراه با موسیقی داخل ضبط ماشین خودم را نصفه نیمه رها کردم.

مادرم در حال رانندگی بود و خُب قصد درگیر کردن ذهنش را نداشتم، به همین علت اشک‌هایم را در همان نُطفه خفه کردم. می‌دانم در حق خودم و آن حس ناب جفا کردم اما، همچنان در برابر مادر اشک ریختن برایم سخت است. شاید دلیلش برمی‌گردد به احساساتی که دست من نبوده و نیست...

در این مدت عادت کردم که شیشه ماشین را پایین بدم و کلاهم را از سر بردارم و چشمانم را ببندم و موسیقی در حال پخش را زمزمه کنم. حتی هر از چند گاهی دلم می‌خواهد سوییچ ماشین مادر را بردارم و شب‌ها بزنم به دل خیابون و آهنگ موردعلاقه‌ام را فریاد بزنم.

آه چقدر حسرت...

چقدر انتظار پشت این همه حسرت تلنبار شده...

می‌خواهم صفحات انتظار زندگی‌ را باری دیگر از نو بنویسم.

شاید بخاطر سپردن درد‌ها راحت‌تر از درمان‌شان باشد.

پایان

"پراکنده‌نویسی"
سید‌صدرا مبینی‌پور


پی‌نوشت شماره یک: می‌خواستم به خودم بابت نوشتن ده سری از مجموعه پست‌های خودمانی میزگرد تبریک بگویم و این حس خوب را با شما نیز به اشتراک بگذارم. ممنونم از اینکه مرا می‌خوانید و همیشه به من لطف دارید.
(لینک آخرین قسمت میزگرد رو حتما اینجا قرار میدم)
پی‌نوشت شماره دویی در کار نیست!
دوستدار شما
صدرا 3>
https://vrgl.ir/00e68
نوشتننویسندگیمکافاتخاطره نویسیدل نوشته
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید