میخواهم در این متن دربارهی یک صدا در زندگی صحبت کنم.
این صدا نه تکراریست و نه دست نیافتنی. چگونه بگویم!
چشمانت را چه موقع با اشتیاق میبندی؟ دقیقا همان لحظه.
این صدا برای هیچ شخصی نمیتواند بیشتر از مرز عدد یک تجاوز کند. این صدا نه تنها برای یک نفر است، بلکه تنها برای یک شخص قابل شنیدن است.
آن صدا ما را با بقیه متمایز میکند و به ما میگوید که راه درست کجاست و اشتباهمان کجا بود.
صدایی که از آن سخن میگویم میتواند از انگشتان دستم بر کیبورد منتقل شود و به من پیامش را برساند.
شنیدن آن صوت تلق و تولوق کلید های کیبورد کوچک چگونه مرا اینگونه به پیامی که میخواهم میرساند؟
متن بالا کاملا تمرینی برای نوشتن بود که فقط خودم از آن سر در میاورم اما، شما را به خواندن متن پایین که برگرفته از همین نوشتههاست دعوت میکنم.
این آهنگ برای خواندن این پست ضروریست. Depart
همه چیز برعکس بود!
چشمانم را که بستم تصویری در برابرم میلرزید، گویی در حال سقوط از میان آنچه که نمیدیدم باید هرچه سریعتر چشمانم را باز میکردم، نتوانستم.
هوشیار باش. اینجا هیچ چشمی برای دیدن وجود ندارد! این صدایی بود که از درون به من الهام شد.
سرم را گرداندم و به اطراف خیره شدم، همه چیز مانند شبه خطوط قرمز رنگی در هالهای از نور سبز مات کدر که به سختی از مشکی قابل تشخیص بود برایم دنیایی خالی از نور ساخته بود.
دستانم را به قصد کمک به سمت آن خطوط قرمز دراز کردم، آن خطوط قرمز در تنها روزنه امید من بود. ترس در آن لحظه بر من غلبه کرده بود.
اشکالی دایرهای شکل با رنگ سفید از من به سمت آن خطوط قرمز ساطع شد. خطوط قرمز به خودشان آرایشی نظامی و مثلثی گرفتند و دایره های سفید را محاصره کردند. دایرهها ترسیدند و پشت به پشت هم ایستادند و فریاد کمک را میتوانستم از زبانهای بیصدایشان بشنوم.
مثلث ها حملهور شدند و دایرههای بیدفاع زخمی و مجروح شدند کمکم رنگ سفید خود را مانند قطرات خون از دست دادند. دایرهها مردند و من ناخواسته قطره اشکی ریختم که مانند یک قطره معمولی بود با این تفاوت که آن قطره آخرین رنگ سفید در وجودم بود و وقتی بر زمین نشست، رنگ مرا از سفید به زرد تبدیل کرد.
ناراحت بودم و حس انتقام در درونم بیداد میکرد اما، خودم را کنترل کردم. دستانم را باز به سمت سربازان قرمز رنگ فرستادم. اینبار اشکال زرد رنگ مربعی شکل با احتیاط بیشتری حرکت کردند.
مربع های زرد رنگ باهوش و زخم خورده بودند و اجازه محاصرهی خطوط قرمز را ندادند و مدام از روی محاصره دشمن قسر در میرفتند.
تا اینکه یک مربع سفید رنگ از میان خطوط قرمز بیرون آمد و در برابر مربعهای زرد رنگ ایستاد و از خودش دایرههای سفید رنگ را ساطع کرد.
مربعها آرام آرام سفید شدند و زردی درونشان به سفیدی تغییر کرد و در همین لحظه مثلث های قرمز رنگ همهشان به سمت مربعها هجوم بردند و همه را کشتند.
مربع سفید که از جبهه قرمز رنگ بیرون آمده بود، رنگش را به مربع قرمز تغییر داد و چند مثلث ریز سفید از خودش ساطع کرد و سپس برگشت و پشت سربازان قرمز رنگ پنهان شد.
چشمانم باز به گریه افتاد؛ اینبار به چیزی جز انتقام فکر نمیکردم.
تمام سربازانم را به سمت خطوط قرمز رهسپار کردم.
سربازانی به رنگ سیاه که چیزی جز نفرت در قلب خود ندارند، زیرا به رنگ سبز مایل به سیاه در جهان تاریک هستند و قطعا دشمن هیچگاه قادر به کشتن تمامی سربازانم را نخواهد داشت.
سربازان من میکشند تا کشته شوند.
و من، اولین نفری خواهم بود که کشته خواهم شد.
سرگذشت یک صدا در جهانی با چشمان بسته.
پایان
امیدوارم لذت برده باشین و حتما نظرتونو برام درباره این داستان کوتاه بگین.
خوشحال میشم شما هم بنویسید، به هر بهانهای، به هر شکلی.
امیدوارم در این امر پیشقدم بشین و دوستان و رفقای خودتونو به نوشتن در ویرگول دعوت کنید.
در پناه خدا
یاحق
آخرین پست من همین پایین کلیک کن :)