با قلب مچاله می نویسم. با بغض سمج توی گلو که یکی در میون قورتش می دم. امروز روز خبرهای بد و سخته. دو زیبای جوان توی دریا غرق شدن. اسد پور در رو باز کرد و قرار داد بدون بیمه و ماهی چندرغاز رو برای سه ماه دیگه تمدید کرد. همین دوتا موضوع بی ربط به طرز عجیبی من رو در غم فرو برد. شاید اگر به طور مجزا اتفاق می افتادن من به این سبک ناراحت نمی شدم. اما به همین راحتی مردن دوتا جوون هم سن و سال من تو دریا، و کم بودن دست مزد من برخلاف تلاشای زیادم، یه بار دیگه همه جهان رو برام کشید توی یه حباب نازک که دلم می خواست با انگشت اشاره بزنم وسطش و ترکیدنش حالمو خوب کنه. جوونتر که بودم باورم این بود که همیشه باید امیدوار بود و هیچ چیز بیخود و بی دلیل و بی سرانجام نیست. جوون تر که بودم دنیارو جدی می گرفتم و باورم نمی شد روزی پوچی بهم غلبه کنه. اما الان مواقعی پیش می آد که به عقل مردم و بیشتر از همه خودم شک می کنم. وقتی توی یه چشم به هم زدن می میریم، چرا این همه درد و رنج و خفت رو تحمل می کنیم؟ چرا تلاش می کنیم برای ثابت کردن خودمون به بقیه، به خودمون و زدن مدال افتخار به دیوار اتاقامون. چرا؟ وقتی قراره یه صبح مه گرفته توی پیچ جاده پرت شیم پایین، وقتی قراره توی جنگ سرآب کشته یا تلف شیم، وقتی قراره توی دریا غرق شیم یا به خاطر فشار عصبی توی حمام رگ هامونو پاره کنیم. چرا اینقد روزگار رو سخت می گذرونیم؟ چرا با عزیزامون دعوا می کنیم، فحش می دیم و قهر می کنیم؟ چرا به خاطر کار زیاد نهار و میوه نمی خوریم یا به بدنمون بعد از حمام لوسیون نمی زنیم؟ چرا مرخصی هامون نگه می داریم که یه سفر بزرگ بریم به یه جای لوکس که هیچ وقت هم نمی گیریمش؟ یا چرا با آدم هایی ارتباط داریم که خسته مون می کنن و دیگه دوستشون نداریم؟ چرا این دنیای توی حباب من که دوست دارم با انگشت بترکونمش با من کاری کرده که کمتر از همه به خودم اهمیت بدم؟ چرا مادرم، عمه هام، حتی دوست های بابام از من می خوان ادامه بدم، اسم دکتر رو بیارم قبل از اسم خودم، که یاد بابام زنده نگه داشته بشه؟ چرا تا به حال به این فکر نکردن که من قرار نیست یدک کش کسی باشم؟ قراره زندگی خودمو خلق کنم و اسم من هم شاید قراره بمونه. نه در سایه بابام. نه لزوما به عنوان مهندس. یا دکتر. به اسم یه انسان خوب. انسانی که به درد خورد. حالا به هر طریقی که دوست داشت. چه بگن نقاش خلاقی بود. چه نویسنده تاثیرگذار یا حتی مهندس برجسته. چه هیچ کدوم. فقط بگن آدم خوب و دوست داشتنی بود. آزارش به کسی نرسید. جواب بدی رو با خوبی داد و کینه به دل نگرفت. همینا بس نیست؟ برای این دنیای بی ارزش توی حباب؟