تمنا
تمنا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

نخون چیز مهمی نیست، فقط یکم غرغر کردم!

عکس ربطی به متن نداره، فقط گفتم بذارمش
عکس ربطی به متن نداره، فقط گفتم بذارمش


وقتی صفحه ویرگول رو باز میکنم نوشته : «هر چی دوست داری بنویس»، من هم تصمیم گرفتم دوباره به این فضا برگردم و این بار از خاطرات و درد و دلام بنویسم. نه اینکه کسی رو نداشته باشم که از درد و غصه هام براشون تعریف کنم، نه. خواستم اینجا بنویسم تا هم آدمای بیشتری بخوننش و هم روزی که دیگه تو این دنیا نبودم خاطراتم باقی بمونه.

آخرین باری که خاطره نوشتم رو دقیقا یادمه بعد اون هیچ وقت دیگه جرات نکردم خاطره بنویسم چون تو دفتر خاطراتم خاطرات ممنوعه ای رو نوشته بودم که نامادریم با خوندنشون روزگارم رو سیاه کرد. البته از اون به بعد دیگه زندگی من دستخوش تحولات زیادی شد. اون ماجرا خودش مقدمه ای شد تا من از منجلاب بزرگی نجات پیدا کنم و بتونم برم دانشگاه و درس بخونم.

بیخیال اینا مهم نیست، داشتم میگفتم که میخوام دوباره خاطراتم رو بنویسم شاید اینطوری کمی سبک هم بشم. میدونین چیه الان که دارم اینا رو مینویسم اعصابم به شدت خرده.

بذارین اول از همه از خودم یکم بگم، من یه دختر 26 ساله ام که سرکار میره، ارشد داره میخونه و پایان نامه ام مونده. و پدر و مادرم وقتی سه ساله بودم از هم جدا شدن. و بعد هزار فراز و نشیب که پیش بابام بودم الان پیش خانواده مادریم تو خونه بابابزرگم زندگی میکنم، که البته تا همین دیشب زندگی میکردم.

چون دیشب خاله هام جمع شدن و تصمیم گرفتن من رو بفرستن خونه خودم تا با مادرم زندگی کنم، شاید بگین خب مشکل کار چیه؟ مشکل کار اینه که من و مامانم با هم نمیسازیم، مامان من ادمیه که هیچ کس نمیتونه باهاش کنار بیاد، سه بار ازدواج کرده و هر سه بار گ***ه زده به زندگیش. 20 سال منو ندید حالا که برگشتم پیشش عرضه نداره که باهام خوب رفتار کنه.

همیشه بهم میگفتن مادرت ولت کرد و رفت و من میگفتم نه اینطوری نیست، همیشه میگفتن مامانت بی عرضه بود من میگفتم نه اینطوری نیست. ولی الان بعد 20 سال حالا که خودم دارم میبینم به این نتیجه رسیدم اونایی که اون حرفا رو میزدن خیلی هم حق داشتن و راست میگفتن.

مامان من تبهر خاصی تو حق و ناحق جلوه دادن داره و بعد که خرابکاری میکنه جوری نقش بازی میکنه که تقصیرا بیفته گردن یه نفر دیگه. حتی اگه بچه اش باشه، وقتی میره دنبال کثافت کاری خودش مسئولیت کارشو گردن نمیگیره، میندازه گردن یکی دیگه.

اره حالا من باس دوباره برگردم تو اون خونه و دوباره بشم نان آور خانواده، چون مادر من تحت پوشش کمیته امداد بوده که همین اواخر از کمیته بیرونش کردن و الان هیچ درآمدی هم نداره. و طعمه راحت کیه این وسط؟ معلومه تمنا... خدا میدونه روزی که رفتم پیشش تو خونه ای زندگی میکرد که موکت تیکه پاره داشت، و سه جفت پشتی درب و داغون با یه تخته فلزی که جیر جیر صدا میداد...با حقوق چندرغازم اون خونه رو نو نوار کردم... ولی فک میکنین چیکار کرد؟ هزار حرف بد و بیراه نبوده که بهم نگفته باشه، اعصاب و روانم رو بهم نریخته باشه. از خرج خونه و دکترش همه اش پای من بود تو این مدت، ولی نشد با یه تشکر دل خوش باشم، تشکر به جهنم حداقل اعصاب منو بهم نریزه. مادر بزرگم هنوز یه سال نمیشه که فوت شده، مامانم یه شب مینشست به مامان بزرگم فحش و بدوبیراه میگفت فرداش مینشست براش گریه میکرد.

گفتم مامان یا گریه کن یا فحش بده تو که انقد به مامانی خدابیامرز فحش میده حق نداری بری سر خاکش؟
فک میکنین چیکار کرده باشه خوبه؟ رفته به همه فامیل گفت تمنا نمیذاره من برم سر خاک مادرم، به من میگه حق نداری بری سر خاک. تا این حرفو پیش دوست پسرمم گفت، ولی نکرد بگه تمنا چرا میگه حق نداری بری؟ نکرد بگه من به مادرم فحش و بدوبیراه میگم.

مادر من مشکل معده داره و وقتی ناراحتی میکنه وغصه میخوره معده درد میشه، حالا فک کنین این میشینه مامانبزرگمو فحش میده بعد فرداش براش گریه میکنه، دوباره معده دردی که این مادر من میگیره و من بدبختی که باس ببرمش دکتر خرج دوا و درمونش کنم.

ادامه دارد...

خاطرهمادرروزمرگیخاطره نویسیتمنا
یه دختر تنها که اینجا از خاطراتم مینویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید