دقیق نمیدانم احساسم را به چه تشبیه کنم، ولی مانند این بود که بندبازی بلد نباشی و روی بند راه بروی، همه نگاهت بکنند و کف و سوت بزنند و ندانند در دلت چه آشوبی است. از یک طرف بخواهی تمام تلاشت را بکنی که سالم به انتهای بند برسی و از طرفی دیگر اگر زور بیخود نزنی، تمام سختیها همانجا، همان لحظه تمام میشود.
صدای قلبم را میشنیدم. بقیه هم اگر خوب گوش میکردند، میشنیدند. زندگی من همیشه یک «ای کاش» بزرگ بود. ای کاش چیزی نگفته بودم. ای کاش چیزی گفته بودم. ای کاش نترسیده بودم. غلط میگیرم و دوباره مینویسم: زندگی من یک «ترس» بزرگ بود. هیچچیز برای ترس نبود و از همهچیز میترسیدم. من به دنیا آمده بودم تا بترسم.
شاید وقت تولدم ستارهها جوری کنار هم قرار گرفته بودند که من بترسم. شاید دکتر زنان و زایمان بند ناف مرا با ترس بریده بود. شاید جایی در انباری مهدکودک گم شده بودم و ترسیده بودم. شاید هم همهچیز تقصیر خودم بود و میترسیدم تقصیر را بر عهده بگیرم.
اینهمه مهمل بافتم که بگویم اگر در خیابان کسی را دیدید که گریه میکند، خودش را چنگ میزند، زیر لب چیز میگوید، عجیب نگاهش نکنید. همه با هیولاهای واقعی نمیجنگند. بعضی هیولاها ته ته دل خودمان هستند و هیچکس نمیبیندش. مثل همین ترس و نگرانی لعنتی.