هر بازمانده زمانی برای گفتن دارد.
برای یکی شش ماه، برای دیگری ده سال… و این هیچکدام ضعف نیست!
چند روز پیش تصادفا نگاهم به پنجرهی یکی از ساختمانهای روبهرویم افتاد. چسب نواری ضخیمی به شکل ضربدر روی شیشهش کشیده شده بود. برای مدتی متعجب بودم که چرا این شکلی شده؟ که خاطرم آمد. ما با فاصله زمانی اندک، جنگی را هرچند کوتاه از سر گذراندهایم. ما درگیر یک جنگ تمام عیار و زیر بمباران بودهایم. آن روزها گذشت و اخبارش را خواندیم و آمار کشتهشدگان را شنیدیم و هریک به شکلی آن را تجربه کردیم. اما روایت کجاست؟ روایتِ نه سازمانها و حکومت و رسانهها، که روایت فردبهفرد ما کجاست؟ آیا ما تجربه را به کلمه درآوردیم؟ چرا که در آن روزها انتظار روایت داشتن کمی بیجاست اما اکنون که سکوت فرو نشسته است، شاید وقت آن باشد که از تجربه سخن بگوییم.
در لحظهی بحران، زمان متوقف میشود. نه به معنای فیزیکی، بلکه به معنای روانیاش: حافظه، زبان و ادراک، هر سه از مدار بیرون میزنند. در جنگ، در تجاوز، در زلزله یا در اتاق بازجویی، چیزی در روان فرو میریزد که دیگر بهآسانی بازسازی نمیشود. اما روزی، دیر یا زود، بازمانده باید سخن بگوید. سوال اینجاست: چه زمانی میتوان تروما را روایت کرد؟
در لحظهی وقوع تروما، زبان از کار میافتد. کسی که صدای گلولهها را شنیده یا بدنش در برابر تجاوز یخ زده، در آن لحظه «بیزبان» میشود. نه از ناتوانی در گفتن، بلکه از اینکه هیچ واژهای با آنچه حس میکند هموزن نیست. به همین دلیل است که بسیاری از بازماندگان در هفتههای نخست پس از حادثه، فقط تکههایی میگویند: «نور زیادی بود... نمیدانم چند نفر بودند... یک لحظه بوی سوختگی آمد!»
پژوهشهای روانشناسی تروما (بهویژه Van der Kolk, 2014 در کتاب The Body Keeps the Score) نشان دادهاند که در لحظهی تهدید شدید، فعالیت ناحیهی زبانی مغز کاهش مییابد، در حالیکه سیستمهای حسی بیشفعال میشوند. نتیجه؟ خاطرهها نه در قالب داستان، بلکه در قالب تصویر و حس ذخیره میشوند. به همین دلیل روایت اولیهی تروما معمولا گنگ، گسسته و فاقد ترتیب زمانی است.
تجربهی تروما چیزی است که هم اتفاق افتاده و هم هنوز دارد اتفاق میافتد. ذهن نمیتواند آن را در گذشته قرار دهد، چون بدن هنوز در حالت بقاست. این شکاف میان «رخداد» و «روایت»، همان چیزی است که Cathy Caruth آن را «زمان دوپارهی تروما» مینامد: حادثه هم در گذشته است و هم در اکنون. از اینرو، بسیاری از بازماندگان، در نخستین ماهها پس از بحران، بهجای روایت، بازسازی فیزیولوژیک حادثه را تجربه میکنند: کابوس، تکرار تصویر، پرهیز از بو یا صدا، بیخوابی و... ذهن، هنوز درگیر بقاست؛ گفتن را به بعد موکول میکند. و تا زمانیکه نجات برقرار نشده باشد، گفتن ممکن نیست.
روایت تروما نیازمند دو چیز است: فاصله و امنیت. فاصلهی زمانی برای اینکه حافظه بتواند قطعات پراکنده را به هم بچسباند، و امنیت روانی برای اینکه بدن از وضعیت دفاعی بیرون بیاید. مطالعات اخیر چاپ شده در مجلهی Frontiers in Psychology (2021) نشان میدهد که بازماندگان معمولا در حدود شش ماه پس از بحران، قادرند برای نخستینبار روایت نسبتا منسجمی بسازند؛ مشروط بر اینکه در محیطی امن و حمایتی باشند. پیش از آن، تلاش برای روایت کامل میتواند بازترومازایی ایجاد کند؛ یعنی بازگشت فیزیولوژیکی اضطراب و وحشت. این نکته در کار درمانی هم مهم است. رواندرمانگر نباید اصرار کند که «همه چیز را بگو»، بلکه باید اجازه دهد روایت رشد کند! درست مانند زخم که تا نپوسد، بسته نمیشود.
روایت تروما همیشه از تکهها آغاز میشود. روایتگری در ابتدا تکرار است، نه بازگویی. فرد بارها همان جمله را میگوید، با جزئیات کوچک تغییر میدهد، میان جملات مکث میکند یا به شوخی و خنده پناه میبرد. هربار گفتن و گفتن، در واقع تلاشی برای نزدیک شدن به نسخهی قابل تحمل حقیقت است. در نظریهی «انسجام روایت» (Narrative Coherence)، محققان توضیح میدهند که بازماندگان با گذشت زمان، واژگان خود را تغییر میدهند: در ابتدا ضمایر مبهم و واژههای حسی («اونجا»، «یهصدایی بود») غالب است؛ بعدها، افعال زمانی و علیتی («بعدش افتادم»، «فکر کردم میمیرم») بیشتر میشود. بهعبارتی، ذهن از بازنمایی به بازسازی حرکت میکند.
نگفتن همیشه نشانهی سرکوب نیست. گاهی سکوت، شکلی از گفتن است که هنوز در زبان نگنجیده. در سنتهای شفاهیِ بازماندگان جنگ، بارها دیدهایم که مردم، سالها بعد از واقعه، برای نخستینبار چیزی میگویند. نه چون تازه یادشان آمده، بلکه چون تازه جهان گوش شنیدن پیدا کرده.
Dominick LaCapra در کتاب Writing History, Writing Trauma میگوید: «تروما زمانی قابل روایت میشود که شنوندهای وجود داشته باشد که باورش کند.» اگر جامعه نخواهد بشنود، بازمانده هم نمیتواند بگوید. به همین دلیل، زمانِ روایت فقط زمانِ درونی نیست، زمانِ فرهنگی هم هست. تا وقتی فضا برای گفتوگو، ثبت و گوش دادن نباشد، روایت تروما به تاخیر میافتد.
با گذشت زمان، حافظهی تروما تغییر میکند؛ نه از خیانت، بلکه برای بازسازی. بازمانده، در فاصلهی زمانی، میتواند معناهای تازهای بسازد: چرا زنده مانده؟ چه چیزی را از دست داده؟ چه چیزی را باز یافته؟ پژوهشها نشان دادهاند که توانایی در معنا دادن به حادثه، شاخص مهمی در بهبود روانی است.
در نظریهی Meaning Making (Park & Folkman, 1997) آمده است: «انسان با روایت، نه فقط حادثه را توصیف میکند، بلکه آن را قابل زیستن میکند.» یعنی گفتن، نه برای بازسازی گذشته، بلکه برای ادامهی آینده است.
وقتی بحران در مقیاس جمعی رخ میدهد (جنگ، نسلکشی، تبعید و...) روایت دیگر فقط فردی نیست. به صحنهای اجتماعی تبدیل میشود که در آن، حافظهها با هم میجوشند. در این مرحله، مسئله فقط گفتن نیست، بلکه چگونه گفتن است: آیا جامعه شهادت بازمانده را میپذیرد یا تحریف میکند؟ بیایید در این بخش بیشتر بمانیم. تروما فقط در بدن و ذهن فرد نمیماند؛ در زبان، سکوت و فرهنگِ جمعی هم رسوب میکند. وقتی جنگ یا فاجعهای جمعی رخ میدهد، صدای هزاران نفر در هم میپیچد و هیچ روایت واحدی نمیتواند آن را در خود جای دهد. در چنین موقعیتهایی، جامعه به دو نوع حافظه تقسیم میشود: حافظهی رسمی و حافظهی زیسته.
حافظهی رسمی همان چیزی است که نهادها، رسانهها و نظامهای قدرت مینویسند: بیانیهها، تاریخها و یادمانها اما حافظهی زیسته در گفتگوهای مردم، در خاطرات شخصی، در سکوتهای طولانی و گاهی در خوابها ادامه پیدا میکند. این حافظهها، همیشه یکسان نیستند؛ بلکه در تعارضاند. در بسیاری از کشورهایی که از فاجعه گذشتهاند، تاریخ رسمی از بازماندگان عقبتر است. کتابها، رسانهها و اخبار میگویند «جنگ تمام شد»، در حالیکه بدنها هنوز در حالت جنگاند.
در روانشناسی فرهنگی، این وضعیت را ترومای جمعیِ مزمن مینامند. یعنی جامعه در ظاهر به وضعیت عادی بازگشته، اما حافظهی جمعیاش هنوز فعال است. در چنین حالتی، روایت شخصی میتواند به مقاومت تبدیل شود. وقتی زنی از محل کمپ یا بازداشت، بعد از سالها لب به سخن باز میکند، او فقط از خود نمیگوید؛ دارد بخش خاموش تاریخ را روایت میکند. هر شهادت فردی، تکهای از حافظهی دوم جامعه است؛ حافظهای که رسمی نیست، اما واقعیتر است. نویسنده و مورخ فرانسوی، پیر نورا، از مفهومی به نام «مکانهای حافظه» سخن گفت: جاییکه جامعه برای نگهداری خاطرهی جمعی از آن استفاده میکند: گورستانها، بناهای یادبود، آثار هنری و حتی سکوتهای جمعی غالب در جامعه. اما در جوامع آسیبدیده از سرکوب یا جنگ، این مکانها همیشه فیزیکی نیستند؛ گاهی در بدن بازماندهها و در زبان روزمره پنهاناند. همینجا است که روایت، به یک کنش سیاسی تبدیل میشود.
روانشناسان اجتماعی نشان دادهاند که اگر جامعه اجازهی گفتوگوی آزاد دربارهی تروما ندهد، درد از سطح فردی به سطح نسلی منتقل میشود. فرزندانِ کسانیکه دربارهی فاجعه حرف نزدند، اضطراب و کابوسهایی را تجربه میکنند که خودشان هرگز ندیدهاند. این پدیده را intergenerational transmission of trauma مینامند: انتقال میان نسلی تروما. در مطالعهای در مجلهی The lancet Psychiatry (2023)، پژوهشگران دریافتند که در بازماندگان نسل دومِ هولوکاست، الگوهای مشابه استرس و پاسخ عصبی دیده میشود، حتی اگر خود آنها تجربهی مستقیمی نداشتند. یعنی وقتی جامعه تروما را روایت نمیکند، بدنِ نسلهای بعدی آن را ادامه میدهد. بنابراین، روایت جمعی فقط «بازگویی فاجعه» نیست؛ نوعی «بازسازی حافظه» است، تا رنج از سطح بدن فردی به سطح معناهای مشترک منتقل شود. روایت، شکلی از عدالت است: عدالت در برابر فراموشی! چرا که فراموشی، تروما را پاک نمیکند؛ فقط آن را پنهانتر میسازد.
هنرمندان، نویسندگان و فیلمسازان معمولا نخستین کسانیاند که این حافظهی دوم را به صحنه میآورند. هنر در این معنا، نه تزئین درد، بلکه ترجمهی آن است. زیرا بعضی رنجها فقط وقتی قابل تحمل میشوند که به زبان استعاره درآیند. در هر جامعهای که روایتهای هنری و ادبی از تروما مجال بروز پیدا کرده، بازماندگان توانستهاند زخم را از سطح فردی به سطح فرهنگی منتقل کنند. و این همان نقطهای است که بهبودی جمعی آغاز میشود.
روایت جمعی، ادامهی زندگیِ جمعی است. وقتی مردم بتوانند دربارهی آنچه بر آنها گذشته سخن بگویند، بدون ترس از قضاوت، سانسور یا شرم، جامعه از مرحلهی بقا به مرحلهی معنا وارد میشود. تروما زمانی پایان مییابد که بتوان آنرا در حضور دیگری گفت، و دیگری بگوید: «باورت دارم.»
روایت تروما فقط بازگوییِ رنج نیست، نوعی بازگشت به زندگی است. وقتی بازمانده میگوید، دوباره بدنش را از انجماد بیرون میآورد. گفتن، اگر درست و در زمان مناسب انجام شود، میتواند شکلی از احیای روانی باشد. اما باید دانست که زمانِ مناسب برای هرکس متفاوت است. برای یکی شش ماه، برای دیگری ده سال، برای برخی هرگز! و این هیچکدام ضعف نیست؛ چون هر روان، ساعت خودش را دارد.
گردآوری: حسن آقانصیری