دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : " مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "
و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:" من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟
?????????????
ما داستان هاى تموم شده اى توى ذهنمون داريم كه ديگه قصد برگشتن به صفحه اول اون كتاب رو نداريم و هميشه يه ندايى چه از بيرون چه از درون كنار گوش ما زمزمه ميكنه: مرور كن!
ميدونى ''هيچ چيزى در دنيا به اندازه خاطرات، شهوت يادآورى ندارد''.
اگه خاطرات بدى وجود نداشت قصه ى تو فقط يه خط صاف بود مثل يه نوار مغزى صاف؛ مرده!
زندگى يه منحنى سينوسى از موج هاى بالا پايينه.
ما زمين ميخوريم كه بلند شدن رو ياد بگيريم.
روزهاى زندگيت مثل سريال هاى ايرانى نيست كه مدام بخواى بازپخش هر روزش رو توى يه شبكه ببينى. چرا اجازه ميدى آدم ها زندگيتو بهت يادآورى كنن؟! با جسارت زندگى كن و چيزى رو توى ذهن هزارتوى قدرتمندت حمل نكن.
حسن نصيرى